سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

برای شروع خاطره لازمه که یه استوار که تازه به جمع ما اضافه شده بود را خدمتون معرفی کنم ، سجاد اسماعیلی اهل دلیجان خیلی مشکوک ، همه اش توی لاک خودش بود از شلوغی و خندیدن خوشش نمیومد زیاد با کسی گرم نمی گرفت و شبا مثل جنین می خوابید ، آره دیگه فکر کنم اگه به خودش هم میگفتی خودش را معرفی کنه این طور نمی تونست ، خلاصه اون دربه دربه عنوان جایگزین به جکیگور اومده بود ، اونم جانشین محمد تقی قبادیان البته خودش هم چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و یه پارتی متشخص کارش را درست کرد و اون را به شهر خودش برد، لازمه که این را اضافه کنم از تموم هم پایه خدمتی هایی که با هم به هنگ رفتیم و حدود 10 نفر بودیم فقط من و مهر علی و سید مجتبی تا روز آخر خدمتمون توی جکیگور بودیم و بقیه با استفاده از بند( پ) از جکیگور را ترک کردند، ما هم که به غیر از خدا هیچ کس را نداشتیم .

واما میریم سراغ خاطره :

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 88/6/29ساعت 12:5 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اول از همه سلام و عرض پوزش به خاطر غیبت طولانی که نه ولی چند روزه ام

به 2 دلیل چند روزی نبودم یکی ایراد پیدا کردن سیستم محترم و دیگری هم انشاالله که هیچ وقت قسمت هیچ یک از شما ها نشه

خوب میریم سر اصل ماجرا:

اوایل خدمت بود و من و احمدرضا دیگه حسابی خسته شده بودیم برای همین تصمیم گرفتیم بریم دوراهی جکیگور و یک رادیو ضبط بخریم ، ولی چون اول خدمت بودیم خیلی می ترسیدیم که موقع برگشت دژبان جلوی ما را نگیره  برای همین تو فکر این بودیم که نقشه ای پیدا کنیم که دیدیم به به ، عجب نقشه ای امربر سرهنگ هم اومده بود دوراهی ، ما هم چون اون پایه بالا بود و به خاطر اینکه امربر سرهنگ بود دژبان نمی گشتش تصمیم گرفتیم ضبط را بدیم به اون تا برامون بیاره ، اون هم که دو تا راه بیشتر نداشت یا اینکه با زبون خوش قبول کنه یا اینکه بله دیگه یا اینکه قبول کنه دیگه ، ضبط را به همراه چند تا کاست از ما گرفت و به راه افتاد ، ما هم بعد از خرید لوازم مورد نیاز به سمت هنگ راه افتادیم

در هنگ :

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/6/24ساعت 10:12 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه روز که به کمین رفته بودیم و غذای کافی هم با خودمون نبرده بودیم ، حتی پتو و لباس گرم هم با خودمون نبرده بودیم به طوری که شبها از سرما خوابمون نمیبرد ( اون موقع اسفند ماه بود با اینکه روزها خیلی گرم بود ولی شبها هم خیلی سرد بود ) مجبور بودیم بریم لاستیک و چوب و هرچی که می شد آتش زد پیدا کنیم و باهاش خودمون را گرم کنیم یه روز یه بچه کوچولو با بزش داشت از کنارمون رد می شد که یه سرباز که اهل مشهد بود از بزه خوشش اومد و شروع کرد به نوازش اون ، همه چی داشت خوب پیش میرفت که سرباز نادان یه گاز محکم از گوش بز محترم گرفت و ایشون هم به روی خود نیاورده و با چرخشی 180 درجه ای هیکل اون سرباز و دوستاش و متاسفانه گونی نون ما را خیس فرمودند  ، خلاصه انقدر عصبانی شده بودم که حد نداشت ، سرباز فضول آخه تو چیکار به بز داری الان دیگه همین یه مقدار نونی هم که داشتیم از بین رفت ، مجبور شدیم نون ها را دور بریزم  ، ولی چند روز بیشتر دوام نیاوردیم ، چون آذوقه ی زیادی نداشتیم ، یا بهتره بگم دیگه غذایی برامون نمونده بود فرض را بر این گذاشتیم که ادرار بز تا 50 سالگی پاک است و دوباره اون گونی را آوردیم ولی اون نون ها برای یه روزمون بیشتر نبود باز دوباره فردای اون روز مجبور شدیم به خوردن کنار و دیگر علفی جات رو بیاریم ، دوستایی که داشتن میرفتن چابهار با دیدن من از ماشین پیاده میشدن و کلی میخندیدن آخه من هم لاغر شده بودم وهم سیاه ، حدود یکی دو هفته هم حموم نرفته بودیم صورتمون هم اصلاح نکرده بودم ، می دونم تصورش براتون سخته ولی هیچ فرقی با سطل زباله نداشتم ، سیاه و خوش بو ، اگه چند روز دیگه اونجا می موندیم دیگه از اینکه هستم دیوانه تر میشدم

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 11:47 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

روز 10 تیر 85 من از مرخصی به هنگ برگشتم ، خیلی دوست داشتم تا 19 تیر خونه باشم آخه روز تولدم بود ولی چه کنم که مرخصیم تمدید نشد با دلی پرغم راهی جکیگور شدم ، اتفاقا همون زمان بازیهای جام جهانی هم بود برای همین بلافاصله پس از رسیدن به جکیگور با بچه ها تصمیم به خرید یک دستگاه تلویزیون کردیم که تلخی تولد در جکیگور یه جوری جبران بشه و حداقل بازیهای فوتبال را تماشا کنم ، همه چیز داشت خوب پیش میرفت که....

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/6/14ساعت 8:30 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اولین روزهای حضورم توی هنگ بود که فهمیدم که تو جکیگور همه چیز عجیب و غریبه به خاطر وجود بعضی جانورانی که تا آنروز ندیده بودم مثل عقرب ، رتیل و زنبورهایی که با گل خونه میساختند هر کدومشون برای انداختن یه خرس کافی بود ولی یه چیزی که برای بنده خیلی عجیب بود وجود پیله های ابریشم به سقف بود ، این من را خیلی خوشحال میکرد چون پروانه خیلی دوست داشتم ، ولی همیشه برام جای سئوال بود که پروانه تو بیابون بی آب و علف چه میکنه؟ خلاصه کلی منتظر نشستم تا پروانه بیاد بیرون ولی نیومد ، کلی تو کف بودم تا اینکه یه روز یه سرباز اهل شمال شرق کشور دیدم که یه چیزی از دهنش در آورد و کوبید به سقف رفتم دیدم اه یه پیله ابریشم جدید بهش گفتم بیا اینجا مینم سرکار این چی بود زدی به سقف ؟

گفت : من نبودم استوار

گفتم : بابا نترس کاری باهات ندارم تا حالا ندیدم برام سئوال شده

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/6/10ساعت 5:29 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

مرخصی دومی که بنده از دستان مبارک حاجی دشتبان گرفتم از 10 خرداد تا 10 تیر بود حدود 3ماه اقامت داشتم 3 ماهی که واقعا سختی کشیدم وقتی به اون روزا فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه واقعا اذیت شدم بعضی روزا دو سه ساعت بیشتر نمی تونستیم بخوابیم همش یا کمین بودیم یا گشت خلاصه بعد از 3ماه که حسابی لاغر و سیاه و تا دلتون بخواد زشت شده بودم بهم مرخصی دادند ، باید حدود سه ساعت تاکسی سوار میشدیم تا به ایرانشهر برسیم و از اونجا هم که هیچ وقت بلیط گیر نمیومد با زحمت برای کرمان و بعد برای یزد و سپس برای اصفهان که حدود 24 ساعت ما توی راه بودیم تا به خونه برسیم محمد تقی قبادیان نیز در اون روز تا یزد همسفر من بود یادمه تو یزد بلیط برای اصفهان گیر نمیومد من که آدم بیخیالی هستم یه گوشه نشسته بودم که دیدم محمد تقی داره مثل کلاه قرمزی آستین راننده را میکنه و التماس میکنه تا من را سوار کنه تا این که بالاخرن بعد از رایزنی های فراوان راننده لطف کرده و من را سوار کرد

ترمینال اصفهان:

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/6/9ساعت 2:30 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه روز بنده حقیر کمک افسر نگهبان هنگ بودم ، کمک افسر نگهبان هم باید از شب تا صبح بیدار باشه و از پست های نگهبانی سرکشی کنه بنده هم تو دژبانی نشسته بودم که یهو شنیدم که یه نگهبانا با صدای بلند داره ایست میکشه بنده حقیر هم دو تا پا داشتم دو تا دستم قرض کردم ولی بعد قرضشون را پس دادم و در کمر کش هنگ تند تند میدویدم تا اینکه نزدیک نگهبان که رسیدم دوباره ایست کشید و بعد گلنگدن بنده هم که خود را تلف شده میدیدم

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/6/7ساعت 4:6 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

روز بازی استقلال و پیروزی ا ون سال که استقلال با قلعه نوعی قهرمان شد بود . ماهم که تلویزیون نداشتیم برای اینکه  یه جوری این ناراحتی بزرگ که نمی تونیم فوتبال ببینیم را جبران کنیم تصمیم گرفتیم بریم چابهار ، حدود 6 یا 7 صبح بود با احمدرضا مردانشاهی و بهنام قائد امینی رفتیم که از مسئولین قسمتهامون مرخصی بگیریم ، منو احمدرضا  رفتیم درب اتاق جناب سروان محمد پور که رئیس قسمت کارگزینی بود و واقعا رئیس ماهی بود و اهل مشهد هم بود برای گرفتن مرخصی ، جناب سروان هم که خواب تشریف داشتند درب را گشودند و ماجرا را جویا شدند که ما نیز لب به سخن گشودیم و همه چیز را از سیر تا شلغم براشون گفتیم ایشون هم نگاهی عاقل اندر سفیه به ما دو فرمودند و زیر لب چیزهای که فکر کنم دعا بود فرمودند و زیر برگه را امضا فرمودند

در چابهار:

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/6/3ساعت 10:0 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه سربازی بود اهل روستاهای خراسان شمالی ، این بنده خدا روز اول که اطلاعات شخصی را جهت درج در پرونده ازش پرسیده بودند ،برای اینکه زیاد کاری باهاش نداشته باشند گفته بود که بیسواده برای همین روزای خدمت طبق قانون بهش گفتند به خاطر اینکه اصلا سواد نداری باید 45 روز بیشتر خدمت کنی ، این بنده خدا هم مجبور شده بود که بگه سواد داره اونم چهار کلاس ،برای همین مجبور شدند بهش مرخصی اضطراری بدن تا بره مدارکش را بیاره ، بعداز چند روز مدارکش را آورد داد دست من ، منم هنوز درست ندیده بودم گفتم بابا درست میگه بنده خدا چهار کلاس سواد داره ، ولی یه مرتبه نکته جالبی دیدم و گفتم: چند کلاس سواد داری؟

 گفت: چهار کلاس

 گفتم تو این چهار سال چیزی هم یاد گرفتی ؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 88/6/1ساعت 11:57 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش به خیر یه روز یک دستگاه یا یک فروند شایدم یک فقره موش به اتاقمون تشریف آورده بودند و تموم لباسهای بچه ها را سوراخ فرموده بودند خلاصه یک هفته تموم بچه ها دنبال موش از این طرف اتاق به اون طرف اتاق میدویدیم ، پدر سوخته مگه حرف حساب سرش میشد ؟ هرچی بنده بهشون اطمینان دادم که کاری باهات نداریم گوش نکرد که نکرد ، خلاصه بعداز یک هفته که در برابر موش تسلیم شدیم تصمیم گرفتیم اون را از خودمون بدونیم چه عیبی داره اون سرعتش از تموم ما بیشتر بود برای همین خیلی هم قابل احترام بود و ...

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 88/5/28ساعت 7:24 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak