سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

اگه تا حالا عکسای بدسازها رو دیده باشین میبینین که به قول خودشون هیکلشون هفتی شکله ، ما هم به این امید یه سه چهار سالی رفتیم بدنسازی ولی هیکلمون  به جای هفتی ، هشتی شد و تنها تفاوتی که ایجاد شد این بود که لهجه ام عوض شد ولی در کل تمام حرکات بدنسازی را به صورت نیمه حرفه ای بلد بودم ، ولی به دردم نخورد تا آخرای خدمت به اصطلاح یه باشگاه بدنسازی توی هنگ درست کردند و سربازها و کادریا رو که در اثر ورزش نکردن هیکلها شون از هشت گذشته و به صفر رسیده بود تشویق به ورزش کردند ، منم که همیشه اولین نفر تو باشگاه بودم ، طبق عادت همیشه هم رکابی تنم میکردم ، تا این که یه روز جناب سرهنگ به صورت سرزده وارد سالن شد و ما همه هول شدیم ، ولی ایشون فرمودند اشکال نداره موقع ورزش لباس مهم نیست و خواست که کمی هم با دسگاهها کار بکنه تا به ما بفهمونه که اونم مثل ماست و بچه با آرامش ورزش کنه ، برای همین دونه دونه دستگاه ها را اسمش را میپرسید و امتحان میکرد و منم همه را براش توضیح میدادم تا یهو جناب سرهنگ گفت : استوار تو ورزش میکنی ؟

منم پیش خودم گفتم میخواد ازم تمجید کنه ، تقریبا بیشتر بچه ها هم دور و برمون جمع شده بودند  با یه غرور خاصی گفتم : بله جناب حدود 4 سال

منتظر تعریف ایشون بودم که  دیدم کلمات ارسالی اصلا با کلماتی که من منتظر شون بودم مطابقتی ندار ، لابد میژرسین چی گفت ؟

بله گفت :استوار خیلی قناصی اصلا بهت نمیاد تاحالا ورزش کرده باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه این شانسه من دارم ؟

از اون روز تصمیم گرفتم ورزش را به صورت جدی ادامه بدم حالا هم هفت که نه ولی هیکلم شبیه 11 شده

ادامه دارد

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/26ساعت 2:48 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

این خاطره تقریبا مال آخرهای خدمتمه ، یادمه هنگ جکیگور و نگور را با هم ادغام کردند و اسمش را گذاشتند نگور جکیگور

و بعداز اون هرچی سرباز وکادری بود فرستادند تو هنگ ما طبیعتا درجه داران وظیفه که واقعا عتیقه تر و داغون تر از بچه های ما بودند و دقیقا همگی شون معتاد بودند به اتاق ما اومدند

بخشکی شانس دیگه معتاد ها برا خودشون یه اتحادیه شدند واقعا حال اسف باری داشتند ، یه روز که بنده جهت انجام امور شخصی به یکی از مناطق که در همه منازل وجود داره ولی مال ما توهنگ از نوع بیابونی بود رفته بودم ،موقع برگشت برای شستن دست دیدم استوار علی داره لباسهاش رو میشوره ، گفتم آفرین چه پسر تمیزی ؟؟؟ ولی دیدم هر چی میشوره کفی در کار نیست و انگار داره آب در هاون میکوبه ، گفتم : علی این همه پودر توی بطری هست ، یه کم بریز تو لگن ، خسیس بازی در نیار

گفت : ای بابا    جون خطر خیلی ریختم ولی دیگه قلابی شده اصلا کف نداره !!!!!!

آخه مگه میشه همچین چیزی محال بود ، بطری را جهت انجام آزمایشهای مربوطه از وی گرفته و پس از چند ثانیه متوجه عمق فاجعه شده و به وی  که در حال چرت بود با صدایی آرام و شبیه به فریاد که فقط از خواب بپره گفتم : آخه نادون کی تاحالا با شکر لباس شسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای خدا آخه چرا من مگه من چکار کرده بودم

ادمه دارد 


نوشته شده در دوشنبه 88/12/17ساعت 12:19 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر دقیقا چهار سال پیش بود که من از طریق زاهدان به شهر جکیگور رهسپار شدم ،،، واقعا چقدر زود میگذره تو این چهار سال فقط هفده ماهش بهم خیلی سخت گذشت ولی باقیش خیلی راحت بوده ، تاحالا دیدین که بعضیا میگن بهترین خاطرات عمرشون دوران خدمتشون بوده ، ولی من برعکس بدترین دوران عمرم و بدترین خاطرات زندگیم مربوط به دوران خدوتم بوده که فکر نکنم تا آخر عمر یادم بره ، یادمه اوایل هر شب کابوس میدیدم که بهم میگفتن باید یک ماه دیگه خدمت کنی تا بهت کارت بدیم ، مدام تو خواب رنج میکشیدم تا اینکه بیدار میشدم و یه نفس راحت میکشیدم ، البته فقط من اینجوری نبودم ، یه بچه ها که اسمش بهنام بود و دزبان هنگ بود تا چند وقت بهش زنگ میزدیم طبق عادت میگفت : دزبانی بفرمایین

هی جکیگور خدا بگم چیکارت بکنه آخه این چه بلایی بود سر ما آوردی روزی که کارتم را دادن اصلا باورم نمیشد فکر میکردم دارم خواب میبینم آخه کم پیش میومد کسی زنده از اونجا بیرون بیاد

آقا اصلا بیخیال من میخواستم یعتی امروز را جشن بگیرم به مناسبت چهارمیم سالگرد جکیگور رفتنم ، ولی دلم خون بود و نگذاشت از خوبیهای نداشته خدمتم بگم، در پایان طبق قولی که به دوستم دادم عکسی از یک گوسفند جکیگوری که خیلی خوشگل بود را براتون میذارم که فکر نکنین اونجا فقط بز داره

ادامه دارد


نوشته شده در دوشنبه 88/12/10ساعت 12:36 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak