سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

چند وقت پیش شبکه دو فیلم همچو سرو را نشون داد یاد این خاطره افتادم

یادش بخیر رفته بودیم پیچکی و خیلی هم داغون شده بودیم و بیشتر از خیلی هم گرسنه بودیم آخه کنسروهامون خیلی کم بود ، یه روز به بچه ها گفتم امروز خودم و گروهبان  میریم واسه تون کبک یا جوجه تیغی شکار میکنیم تا از شر کنسرو خوردن راحت شیم ، خلاصه رفتیم به شکار کبک و جوجه تیغی ، اول از همه که معلوم نبود این جوجه تیغی ها کدوم گوری رفته بودند فقط چند تایی کبک بودند ولی باید حواسمون را جمع میکردیم که تیر کلاش بهش نخوره چون پودر میشد ، چون از داییم شنیده بودم که باید درست زیر پای کبک تیر بزنیم که با اصابت به سنگ ها شاید یکیش بهش بخوره و بیفته ، خلاصه که هر دو آماده ی شلیک شدیم و تیر زدیم ؟؟ ای بابا قر نیا گروهبان مگه کوری؟؟ پس چی شد ؟؟ یکی دیگه دو تا دیگه سه تا دیگه خلاصه خشاب خالی شد و ما حتی یه پشه هم شکار نکردیم !!!!

هیچی دیگه حسابی ضایع شدیم ، و خواستیم برگردیم که یکی گفت سلام علیکم !!!

منم روم را برگردوندم دیدم یه افغانیه ، دوباره گفت : آپ دارین؟؟

گفتم بله عزیزم بیا اینجا ببینم ؟

سریع گرفتیمش ، بنده خدا پا برهنه بود و خواسته بود بره ایران که نتونسته بود الان هم راه را گم کرده بود ، خلاصه بدون کبک و جوجه با یه افغانی برگشتیم کمین ، و به بچه گفتیم اطلاع بدین بیانن ببرنش ، که افغانی محترم فرمودند من گرسنه م ؟

ای بابا قر نیا خوب ما هم گرسنه ایم به تو میگیم؟؟

خلاصه که رفتیم کنسرو براش آوردیم و خورد نه یکی بلکه دوتا ، دیدم بنده خدا پاهاش هم داره خون میاد واسه ش آب آوردیم خورد و بعد پاهاش را شست و نشست تو آفتاب تا بدنش جون بگیره ، تو این حین دیدم گرهبان گ جو گیر شده و یه کنسرو دیگه هم باز کرده داره میده به سگ های نگهبان !!!

گفتم قر نیا گروهبان چرا؟؟ خودمون پس چی؟؟

گفت مگه کبک نزدین؟؟

گفتم : ای ناودون تو به جز یه افغانی دست ما چیز دیگه ای دیدی؟؟

خلاصه 6 نفر موندیم با دو تا کنسرو با اون مسافتی هم که روزانه باید بین کوهها طی میکردیم ده تا کنسرو واسه یه نفر هم کم بود ، خلاصه باید تا فردا صبر میکردیم که قربون همون کنسرو بریم چون فردا ماشین میدومد و جیره اون روز را با یخ  میاورد ، خلاصه ماشین اومد افغانی را ببره و من بالای برج بودم دیدم افغانی جونم پاهاش آبی شده و سوار ماشین شد و رفت ؟؟؟

آرزو میکردم اشتباه دیده باشم آخه فقط دمپایی های من آبی بود و سایز بزرگ همه دمپایی ها کوچولو بودند ، ولی کدوم آرزوی من مستجاب شده که این دومیش باشه؟؟

خلاصه اومدم از گروهبان گ پرسیدم اینا دمپایی های من نبود ؟؟

گفت : چرا بود

گفتم : خوب چرا دادی به اون؟؟

گفت : آخه اونم مث تو پاهاش گنده بود نمیش د که پابرهنه بفرستیمش بره ؟؟

ای خدا گرسنگی کم بود حالا موقع استراحتمون هم باید پابرهنه بریم این ور اون ور تازه 6 جفت دمپایی هم که بیشتر نبود یعنی کشک خطر بی دمپایی و گرسنه تو کوه و کپر ، تا درس عبرتی بشه واسه کسایی که قدر داشته هاشون را نمی دونند ، آخه توپ بخوری چیکار داری کبک شکار کنی ؟؟ آخه تو کی شکارچی بودی؟؟ اصلا تو مال این حرفها هستی خطری ؟ خلاصه که از فردا با لذت بیشتری به خوردن کنسرو پرداختیم


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/11ساعت 10:32 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام به همه میدونم که مدتیه دیر به دیر میام ولی میام ، یه راست هم میریم سر اصل مطلب

 

جام رمضان سال 1385 گردان بغلی یه تلفن زد به آموزش هنگ که یه سری مسابقات جام رمضان برگذار میشه که اگه تمایل دارین تیم رد کنین ، ما هم دو تا تیم یکی کادر و یکی وظیف درست کردیم ، تیم کادریها که مسئولیتش با من نبود ، موند تیم وظیفه که مسئولیتش با من شد ، منم راه افتاده تو هنگ به هر کی گفتم میایی تو تیم قر اومد ، البته سرباز صفر ها چون مرتب باید نگهبانی میدادند نمیشد ازشون استفاده کرد موند یه مشت درجه دار وظیفه ی کور و کچل که به زور راه میرفتند چه برسه فوتبال ، خلاصه داشتم پشیمون میشدم که استوار م سرکرده ی باند معتادین اتاق گفت حاضره بیاد تو تیم ، منم گفتم قر نیا تو که راه نمی تونی بری ؟؟ ولی گفت حاضره تست بده ؟؟؟ منم قبول کردم نه تنها اون بلکه تموم همدستهاش هم همینطور، خلاصه بعدازظهر یه 5 دقیقه ای پیک نیک به دست رفتند و برگشتند و من متعجب از اعجاز این کوفتی که از چهارتا جوان داغون چهارتا مارادونا ساخت ؟؟ خلاصه که مثل فرفه این ور اون ور میرفتند ، منم خوشحال و علی رغم مخالفت بقیه لیست را رد کردیم فقط به شرط اینکه 5 دقیقه قبل از هر مسابقه برند جلسه ی خودسازی دسته جمعی ، خلاصه که عجب تیمی شد منم خودم وایسادم دروازه اونا هم هی گل میزدند حتی از تیم خود گردان هم که همه ورزشکار بودند و صبح به صبح چند کیلومتری میدویدند بردیم ، اما آخرای جام من رفتم مرخصی وقتی برگشتم فهمیدم سوم شدیم ، خیلی خوشحال شدم که تیم نتیجه گرفته ولی ایکاش اول شده بودیم ، اما نکته ی جالب اینکه بچه های ما فقط به اندازه ی دو تا نیمه خودسازی کرده بودند و اصلا فکر وقتهای اضافه را نکرده بودند و بازی نیمه نهایی به وقت اضافه میکشه و تیم ما هم کم میارند و میبازند واسه همین واسه دیدار رده بندی به اندازه ی یک هفته بازی در شرایط سخت خود سازی میکنند و میبرند و سوم میشند ، ایکاش من مربی تیم ملی بودم تا با همین روش برزیل را میبردیم که دیگه سه تا گل بهمون نزنند؟؟

 

نتیجه ی اخلاقی اینکه ممکنه ورزش واسه مواد مخدر ضرر داشته باشه ولی مواد مخدر واسه ورزش مفیده


نوشته شده در شنبه 89/8/29ساعت 11:31 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اول از همه به درخواست دوست گلم دادا علی 2066 کل قالب را با اینکه خیلی دوستش داشتم عوض کردم که نشون بدم علایق من در برابر دوستی شما ارزشی ندارد  ، دوم اینکه سلام دوستان گل ، یه لحظه جو گرفتم فکر کردم قراره قصه ی ظهر جمعه تعریف کنم

خوب میریم سر اصل مطلب::

چند وقت پیشها یعنی اول ماه آبان رفیقم از کاشون به اصفهان اومد واسه اینکه بره خودش را نظام وظیفه ی اصفهان معرفی کنه ؛ بعد یه گشت تو اصفهان رفتیم خوابیدیم تا صبح دیر نرسیم ، اول که اونجا انقدر شلوغ بود که معلوم نبود کی به کیه ؛ دوم که یکی از هم خدمتی هام که تو آموزشی با هم بودیم و دانشگاه قبول شده بود را دیدم که می خواست دوباره بره خدمتش را تموم کنه ، سوم اینکه کد رفیق من مازاد بود و معلوم نبود کجا میفته.
ولی اون چیزی که عجیب بود حضور پر شور خانواده ها بود که پدر و مادر و خواهر و برادر و عمو  و عمه و دایی و خاله و کلیه ی فامیل های وابسته و وانبسته گریه کنان و خوراکی به دست اومده بودند بدرقه و من پیش خودم گفتم واقعا تو این دوسه ساله هم کلی تغیرات صورت گرفته ؛ یعنی چی مگه خدمت نیست ؟؟ پس اینا دیگه کجا میان ؟؟؟ خلاصه همه جمع شده بودند و  گریه می کردند و  منم کارم شده بود دلداری اونها تازه به علت اینکه کلا تو این جور مواقع پرسنل محترم نظام وظیفه سرشون شلوغه و جواب کسی را نمیدند من شده بودم کارشناس اونجا و هرگونه اطلاعاتی داشتم در اختیار اونها قرار دادم که یه وقت  غصه نخورند
البته پدرهایی که اومده بودند هم بیکار نبودند و مشغول به تعریف کردن خاطرات خدمت خودشون بودند و همه این عقیده را داشتند که خدمتهای الان خدمت نیست ، منم هرچی گفتم نه جون من اینطور نیست کسی باور نکرد که نکرد ، منم نشستم به خاطرات اونها گوش دادم تا ببینم شما ها چه حسی دارین که من واسه تون  خاطره تعریف میکنم؟؟
دیدم نخیر خاطراتشون اصلا هم خوب نیست ؛ البته یه دوستی واسه م خاطره تعریف کرد که خیلی جالب بود حالا راست و دروغش به من ربطی نداره من این جا را فقط راوبم البته جالبه
بنده خدا رفیق من تو تهران خدمت میکرده ، کارشونم گشت بوده یعنی گشت مواد مخدر ، یه رفیقی هم داشته اهوازی بوده و خیلی هم تو پیدا کردن افراد معتاد تبحر داشته ؛ خلاصه چند هفته ای سرشون خیلی شلوغ میشه و  وقتی به یگان می رسیدند مث جنازه پهن میشدند و می خوابیدند ، مادر اون طرف هم هر شب زنگ میزده ولی بچه ها جرات نمی کردند بیدارش کنند چون خیلی خسته میشده و می گفته کسی بیدارش نکنه ؛ وقتی هم که صبح میشده انقدر سرشون شلوغ می شده که هر روز مرگ خودش را از خدا می خواسته ، این زنگ زدنها  یکی دو هفته ای طول میکشه تا اینکه مادره میگه اگه امروز با پسرم حرف نزنم پا میشم میام تهرون ، خلاصه اونهام مجبور میشند فحش شنیدن از هم خدمتی را به جون بخرند و بیدارش کنند ، ولی بر خلاف تصور وقتی مکالمه ش تموم میشه خوشحاله و شروع میکنه به رقصیدن ، اونم بد رقمه ، خلاصه هر چی بهش میگن چی شده میگه تا نرقصم نمی گم ؛ خلاصه وقتی خسته میشه میگه که پدرش تو زمینی که کار میکرده پاش رفته روی مین و داغون شده ولی در ازای اون پسرش که اون باشه معاف شده و کارتشم رفته در خونه ؛ حالا این بنده خدا دوهفته هم اضافه بر سازمان اون تو شرایط خسته کننده ای خدمت کرده ، البته میگم که من فقط تو این خاطره راوی بودم ، خواستم یه تنوعی ایجاد بشه ؛ البته این خاطره گرچه به پای خاطرات خطر در جکیگور نمی رسه ولی جالب بود و باعث شد تا من مجبور بشم تو وبلاگم بنویسمش تا ثبت جهانی بشه ؛ راستی اینم بگم که رفیقم افتاد نیروی دریای ارتش ، آموزشیش هم شهر سیرجانه ؛ امیدوارم همه ی سربازها جاهای خوب بیفتند تا خانواده هاشون راحت باشند

نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 1:50 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام بر دوستان عزیز

 خوب میریم سراغ مهمترین خاطره و موضوع که اصلا  ماهایی که رفته بودیم مرز واسه خدمت آیاجزء بهترین تیراندازها

بودیم یا نه ؟؟

من که از خودم مطمئین بودم چون تو آموزشی از مجموع تیرهایی که من با ژ3 و کلاش و کلت زدم فقط دوسه تاییش

خورد به سیبل و بقیه هنوز معلوم نیست که کجا رفتند ، اصلا قانونش این بود که اگه همه ی تیرها یه جا بخورند یعنی

 

فاصله ی بینشون تو سیبل کم باشه طرف خیلی کارش درسته ، فرمانده ی میدون تیر بهم گفت یعنی چی تو یه دونه

فقط تو سیل زدی ؟؟ مگه کوری ؟؟ گفتم نه جناب سروان ، مگه خودتون نگفتین که باید کنار هم باشند ،‏گفت ::: آره

 منم گفتم اینها همه شون کنار هم خوردند تو کوه ، اوناهاشون ؟؟

بنده خدا خندید و گفت بچه کجایی انقده زرنگی

خلاصه اینا گفتم که یه وقت فکر نکنین ما هم تیرانداز بودیم ؟؟ تو ژیچکی اما داشت حوصله مون سر میرفت واسه همین

 تدارک مسابقه ی تیراندازی دادیم و قوطیی کنسرو ناهارمون را گذاشتیم نوک کوه روبه رویی ، هر کی هم کلی از خودم

تعریف میکرد که من مقام اول را تو مسابقات تیراندازی آموزشی داشتم و ...

خلاصه یکی یکی شروع به تیراندازی کردند ، ولی باورتون نمیشه یه نفر هم نتونست به کوه بزنه چه برسه به قوطی

کنسرو ، بعدشم گفتند این لوله ی اسلحه کج بوده و عیب از اونها نیست ، بعد نوبت من شد منم که به خودم مطمئین

 بودم گفتم ، بذار حداقل کوه را نشون بگیرم تا تیر من به یه جایی خورده باشه ،،‏هییی دارغی خورد به قوطی ؟؟؟؟

همه شروع به تشویق کردند ،،، ولی من که اصلا نمی خواستم به قوطی بزنم؟؟؟ ولی خوب چه میشه کرد دیگه مجبور

شدم کلاس بذارم دیگه ،‏بالاخره تک تیراندازی گفتند ،‏ولی مث اینکه واقعا لوله ی اسلحه کج بوده ولی وگرنه من تو عمرم

یه بار هم نتونسته بودم به هدف بزنم ،‏البته شایدم واقعا من تیرانداز خوبی بودم و خودم نمی دونستم ،‏خلاصه اگه

 کسی اونجا بهمون کمین میزد مطمئینا بدون تلفات همه ی ما را بعله

 

ادامه دارد


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/5ساعت 9:25 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اول سلام دوم اینکه بعضیها میگند چطور تو تو این دو سال به اندازه ی 30 سال خاطره داری ؟‏چند تا دلیل داره ،‏یکیش به

 

 خاطر حافظه ی خوب منه ، دومیش هم به خاطر اینه که شما ها اونجا نبودین که ببینین هر ثانیه ش خاطره ست ؟؟ چرا

 

چون تو اون سختی کشیدنها و بدبختیها شما مجبورین به مسخره ترین حرکات بخندید ، من قصد نداشتم هیچ وقت

 

خاطرات تلخم را به زبون بیارم ، گفتم همه شاد باشند

 

اما امروز یه خاطره ی تلخ هم واسه تون تعریف می کنم که فکر نکنین اونجا فقط خوش بودم

 

طبق معمول یکی از بچه ها شهید شد و قرار بود ببیرم تحویل خانواده ش بدیم ،‏واسه همین من و گ م و استوار ق که

 

راننده آمبولانس بود ، سوار ماشین شدیم و به سمت ایرانشهر حرکت کردیم داشتند پیکر پاک شهید را با گلاب و عطر می

 

شتند پیکری که هیچ چیزی ازش پیدا نبود از پیکر سربازی که  قد بلند و رشیدی داشت ولی الان هیچی ازش نمونده بود

 

،‏همه داشتند گریه می کردند ،‏غمگین تر از همه پدر شهید بود که مثل چی داشت زار میزد ،‏ بنده خدا دوتا پسر بیشتر

 

نداشت که هر دوتا را تو خدمت از دست داده بود ، خیلی خجالت می کشیدم از پدر شهید از اینکه من سالمم و پسر

 

اون ... !‏بنده خدا با هزار امید بچه ش را فرستاده بود تا مرد بشه ولی چی شد ؟‏ خدایا چرا

 

چرا من دوست نداشتم این صحنه ها را ببینم من طاقت اشک ریختن کسی را ندارم ،‏پیکر پاک شهید را تحویل گرفتیم و

 

داخل آمبولانش گذاشتیم و راهی زاهدان شدیم تو راه من دیگه به حرف کسی گوش نمی کردم گرفتم خوابیدم کنار

 

شهید و تا صبح باهاش حرف زدم ،‏ چون دیگه نمی دیدمش ،‏وقتی رسیدیم زاهدان به فرودگاه رفتیم و به باربری تحویلش

 

دادیم تا به حال همچین طابوتی بلند نکرده بودم خیلی سنگین بود بنده خدا واسه خودش یلی بود ،‏پهلوانی که پهلوانانه

 

رفت و ما موندیم و هزار حسرت ،‏دلم واسه پدر پیرش سوخت عصا های پیریش دیگه نبودند

 

البته می دونم که نمی تونم خاطره ی تلخ را خوب تعریف کنم ولی خوب دیگه ببخشید

ادامه دارد


نوشته شده در جمعه 89/7/30ساعت 10:21 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام

فعلا که من فکم گرم شده و هی خاطره تعریف میکنم و شما هم لطف میکنین و تحمل میکنین و نظر هم میدین

قضیه بر میگرده به یه شب که من کمک افسر نگهبان بودم و باید تا ساعت 4 صبح پست می دادم و بعد یکی را میفرستادم که افسر نگهبان را بیدار کنه البته قانونیش تا 6 بود ولی اون روز من دوساعت زودتر رفته بودم واسه همین دو ساعت کم شد  و خودم برم بخوابم البته ناگفته نماند که کسی نمی ذاشت بخوابیم ، ساعت 4 شد و چون پشتیبانی فاصله ی زیادی تا دژبانی نداشت و پاسبخش هم رفته بود نگهبان ها را عوض کنه شخصا جهت بیدار کردن وی اقدام کردم ؛ افسر نگهبان که گروهبان ر بود و کمی هم ( البته زیاد ) سیه پوست بودندی ، رفتم تو اتاق ، چراغها خاموش بود کلی تخت هم اونجا بود تو اون تاریکی پیدا کردن پرتقال فورش ؟ نه ببخشید افسر نگهبان کار ساده ای نبود چراغ هم که نمی شد روشن کنیم ، چون مایه ی  خرید فحش میشد ، پس تصمیم گرفتم کمی صبر کنم تا مردمک چشممون شبیه چشم گربه بشه و به دنبال وی از این تخت به اون تخت راهی شدیم تا اینکه یافتمش ناقلا را ،‏و شروع به صدا کردن اونم خیلی آروم شدم ،‏گروهبان ،‏گروهبان ؟؟

خیر بیدار شو نبود ، یه کم تکونش دادم !!‏

 

بازم خیر !!

بیشتر تکونش دادم ، ولی انگار کسی توش نبود ، خلاصه لپش را کشیدم ،‏دماغش را گرفتم که اقدام به تنفس با دهان کرد ، خلاصه از اون انکار و از من اصرار که یالا زود باش بیدار شو ،‏خیر انگار کلا روح مبارکشون رفته بود مرخصی و به این سادگی ها بیدار بشو نبود ، مجبور شدم بغلش کنم که یه مرتبه بیدار شد ولی بد تر از همه اینکه فهمیدم اصلا افسر نگهبان نبوده و با ترس گفت : چه خبره درگیریه ؟ گفتم نه بخواب من گرهبان الف هستم تازه از مرخصی اومدم خوبی؟ بخواب !! اون بنده خدا هم گفت :‏خوش اومدی و گرفت خوابید ، منم رفتم افسر نگهبان واقعی را بیدار کردم و فلنگ را بستیدم ، فردای اون روز تو پشتیبانی شایعه شده بود که گروهبان ک (‏همون بنده خدا )‏خل شده و هی میگه بخدا من خودم باهاش حرف زدم حتی من را بغل کرد ،‏بقیه هم می خندیدند و می گفتند خواب دیدی خیر باشه حتما عزرائیل بوده ؟؟ من نیز همرنگ جماعت شده و به وی خندیدم چون واقعا خل شده بود !!!!

خلاصه من پیش خودم گفتم خوب شد عزرائیل نشدم وگرنه مردم بنده خدا از ترس میمردند ؟؟

 

ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 89/7/24ساعت 10:42 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

هیییییییییییییییییییییی البته هییییییییییی خیلی دردناک تر از اینکه من میگما

آخه ما تو جکیگور  حموم درست و حسابی نداشتیم ،‏چون یه کانکسی بود که کلا پوسیده بود و و کابین کابینی بود و هیچیش سالم نبود تازه کفش هم پوسیده بود و وقتی دوش میگرفتیم از بالا آب میومد و از پایین گل ، بد تر از همه تو دوترین نقطه ی هنگ بود یعنی تو خاک و خل باید میرفتیم و تا بر میگشتیم دوباره کثیف میشدیم و بد تر از همه اینکه دل بخواه نبود و باید کلی التماس می کردیم تا راننده ی پشتیبانی بره از چاه آب بدون کلر بیاره (‏ما یه چاه آب داشتیم که صبح به صبح کامیون میرفت و ازش آب میکشید و توسط سرباز مهندسی یک پارچ کلر برای تصفیه توش میریختند ولی تا دلت بخواد کثیف بود ) و بریزه تو مخزن حموم ،‏واسه همین همیشه به صورت سینه خیز میرفتیم زیر تانک آب خودم و یه باتلاق درست میکردیم و بعد تموم بدن خودمون را با شامپو کفی میکردیم و سپس دوباره خودمون را آب میکشیدیم که در هر صورت گلی میشدیم ،‏ولی تو ماه دی و بهمن یه کم هوا سرد شده بود و دیگه نمی شد اینکار را کرد واسه همین منکه خودم هر روز استحمام میکردم شد چند روز یه بارر و بقیه هم که اصلا بی خیال ،‏پس مجبور شدیم از سرهنگ درخواست کنیم که حموم را درستیش کنند که گازوئلی هم بود و آخرهای زمستون بالاخره درست شد و روز افتتاح ابتدا بنده رفتم و دوش گرفتم و اومدم بیرون ویکی از بچه رفت و و بعد دیگری البته فکر کنم هم زمان سه چهار تایی میتونستند برند داخل چون 4 کابین داشت ، یک مرتبه یکی از بچه ها گفت آب سرد شده و از اونجایی که بنده دستی در کارهای فنی دارم رفتم که به کمک یکی از دوستان که از من هنرمند تر بود و اهل گیلان آبگرمکن را تعمیر کنیم ،‏با دیدن اون نفهمیدم چی شد اصلا سر در نمی آوردیم ولی هیچ کدوم رومون نشد بگیم بلد نیستیم و هی ور رفتیم تا منفجر شد و همه جا را دود گرفت و ما سر تا پا گازوئیلی شدیم و اون چندتا شبیه ماهی دودی و روز از نو روزی از نو ،‏البته تا آخر خدمت دیگه درست نشد اون آبگرمکن و بچه ها دیگه با همون باتلاق خودمون سرکردند

 

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 89/7/20ساعت 11:16 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اون روز صبح استراحت بودم چون دیشبش افسر نگهبان بودم و تا خود ظهر خوابیدم ، تا اینکه بچه ها از سر کار اومدند و هر کی مشغول به کاری شد و یه مرتبه استوار پ بهم گفت : خطری خیلی تو خواب خرناس میکشی و هی خر و پف می کنی ، اصلا دیشب نذاشتی من بخوابم !!!!

منم ناراحت شدم و گفتم : جدی می گی ؟ آخه خیلی حساس بودم چند بار هم تا صبح کشیک داده بودم ببینم خرناس میکشم یا نه ؟؟ مزاح بود البته !!!

خلاصه رفتم بهداری پیش دکتر وظیفه ی بخت برگشته ای که تازه اومده بود و بچه ی تهران بود بنده خدا رتبه ی 7 کنکور سراری بود ولی بچه ی آقا و زرنگی بود و کلی در مورد این بیماری واسه من صحبت کرد و گفت علت های مختلفی همچون استرس و فشار خون و بد بودن حالت خواب و عوارض مختلفی نیز دارد ، من هم کلی ناراحت شدم و سعی کردم خیلی مهربان تر شوم و به معتادین هم اجازه ی استعمال دخانیات در ملا عام دادم و کلا تختم را هم تنظیک کردم و فشار خون هم که نداشتم چندروز مرتب از رفیقم می پرسیدم که دیشب که من خر و پف نکردم ؟ و گفت : نه خیلی خوب شدی واقعا آفرین من تاحالا ندیده بودم کسی بتونه یه روزه خود درمانی کنه !!! منم کلی ذوق کردم که از هر هنرم هزارتا انگشت میبارد اینکه سهل است !!!

تا اینکه دوباره من شدم افسر نگهبان و به دژبانی رفتم و صبح استراحت کردم و ظهر رفیقم برگشت و و دوباره گلایه کرد که تو دوباره دیشب خر و پف می کردی و تازه متوجه شدم که من دیشب افسر نگهبان بودم و اصلا تو اتاق نبودم که بخوام خر و پف کنم و یادم اومد که اون روز قبلی هم افسر نگهبان بودم و دوست نادان من یکی دیگه را به جای من اشتباه گرفته

ولی کی بوده که جرات کرده سر جای من بخوابه ؟؟؟

مجبور به کمین شدم و تا هفته ی بعد صبر کردم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی پیدا نشد که نشد که نشد و ما خدا خدا کردیم که یه وقت استوار ع ( معتاد محترم ) نباشد چون هرکی دیگه بود بهم می گفت ، من هم مجبور شدم ملحفه ی تختم را بشوییم جهندم و ضرر

 

*ادامه دارد*


نوشته شده در شنبه 89/7/17ساعت 9:11 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

 

یه روز یکی از بچه ها که سرباز پشتیبانی بود یه دونه سس مایونز با خودش آورد تو اتاق ؛ ما هم که چیزی نداشتیم که بخواهیم باهاش سالاد درست کنیم !! پس باید چیکار کنیم ؟

تا اینکه بازهم داودخطر دست به فکر شد و تصمیم خوبی گرفت

می خوام سالاد درست کنم

سالاد چیه ؟

 الویه

حالا چی میخواد ؟

قرنیا ، خوب تخم مرغ و سیب زمینی و خیار شور و نخود سبز و مرغ و سس

که ما فقط تخم مرغ و سیب زمینی و سس داشتیم و بقیه را تو اون دو سال اصلا ندیده بودیم ، خوب یعنی میبایست چکار میکردیم

از اونجایی که واسه داودخطر ، نمیشه و نمی تونم و نمی خورم و نمی رم و نباید معنی نداره ، بنده تصمیم گرفتم سالاد را بدون اون چیزا درست کنم ، یعنی فقط با تخم مرغ و سیب زمینی و سس که البته  بعد از یه نصفه روزی که طول کشید سیب زمینی ها با المنت پخته بشند شروع کردیم با ته لیوان به کوبیدن اونها و مخلوط کردنشون حالا دیگه هرکی هرچی دم دستش بود میریخت تو سالاد یکی قند و یکی نمک و یکی پیاز و بادمجون و خلاصه سالاد الویه ای شد بی نظیر که مدتها ما را مشتری دائم سرویس های غیر بهداشتی هنگ کرده بود ؛ ولی ارزشش را داشت برای اولین بار انقلابی ایجاد کردیم و شام غذایی غیر از ماکارونی خوردیم ، آخه با اون امکانات تنها چیزی که میشد درست کنیم همین بود ، چون ما گاز نداشتیم و فقط میشد با المنت غذا و چایی درست کنیم ، البته معتادین محترم هنگ هم یک پیک نیک داشتند که چون شبانه روزی در حال انجام عملیات بودند هیچ وقت نمیشد از اون استفاده کرد و تو جکیگور هم گاز گرون بود ؛ ناگفته نماند که هنگ ما شام میداد ولی از اونجایی که معده انسان در روز فقط یک وعده غذای داغون میتونه بخوره ماهم ترجیح می دادیم شام خودمون درست کنیم آخه یا تخم مرغ و سیب زمینی میدادند و یا سیب زمینی و تخم مرغ !!!!! بعضی وقتا هم لوبیا ، دمپایی ابری ( کتلت ) ، کلا همین که همه ی اونها هم مونده بودند و کسی نمی تونست بخوره ناهار هم که هر خورشی که بود چون کم بود ما مجبور بودیم سرکه رو برنج بریزیم که بتونیم غذا را ببلعیم چون پایین نمی رفت واسه همین بعد از دایناسور ها استوارهای هنگ ما بیشترین خوراک را داشتند چون هم سرکه و هم تحرک زیادشون باعث شده بود معده شون جا باز کنه و مثل خرس غذا بخورند .

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 12:2 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


یادش بخیر واسه ی هفته ی دفاع مقدس قرار بود تو شهرستان راسک یه رژه برگزار کنیم که طبق معمول من بدشانس نفر اول صف اول بودم ، اونهایی که خدمت رفتند میدونند یعنی چی !!
چون اکثرا چندماهی از دوره ی آموزشیمون گذشته بود هیچ کدوممون آمادگی نداشتیم واسه همین یکی دو هفته تمرین کردیم مه واقعا خیلی هم خوب شدیم ،به فرموده ی سرهنگ هم باید لباس یک دست و تمیز به تن میکردیم ، منم تازه از مرخصی برگشته بودم و کلاهم را یکی گلابی کرده بود منم سایز کله ی مبارکم به قائده ی یه کامیون بود و هیچ کلاهی تو سرم نمی رفت ، با هزار بدبختی یه کلاه پیدا کردم که فقط رو سرم وامیستاد و یه باد که میومد با خودش میبردش ، خیلی زشت بود نفر اول کلاهش اینطوری باشه ، خلاصه روز رژه رسید و من هنوز به دنبال کلاه ، تا اینکه یه روز صبح رفتم قرارگاه گفتم گروهبان ش کلاه اضافه ندارین ؟ گفت نه ، گفتم قرنیا یه نگاه بکن ، گفت خودت ببین اون بالا اگه به غیر از کلاه من و جناب سروان ن و گروهبان ع کلاه دیگه ای بود بردار ، منم رفتم دیدم به به 4 تا کلاه هست و از اتفاق یکیشون اندازه ی قابلمه بزرگه ، گذاشتم تو سرم دیدم به به ، ولی گفتم نکنه کثیف باشه ؟ ولی نه اینها همه تمیزند و هیچ کدوم هم کچل نیستند ، واسه همین برداشتم و اومدم بیرون و اون کلاه نا فرم خودم را گذاشتم تو اتاق کاریم تا اگه صاحب این یکی پیدا شد سرم بی کلاه نمونه ، خلاصه روز موعود رسید و همه اومدند ولی دیدم منشی دفتر سرهنگ که اهل مشهد هم بود یعنی جناب سروان ش با راننده ش گروهبان ع خیلی ناراحتند و تازه سر جناب سروان کلاه نیست ، منم یه اندازه گیری ذهنی انجام دادم دیدم به به خود خودشم اون کسی که کلاه جناب سروان را برداشته ، سریع جیم زدم و کلاه خودم را برداشتم و گذاششتم سرم ولی در قرارگاه بسته بود و نتونستم کلاه جناب سروان را سر جاش بذارم و از همه بدتر که کچل هم بود و هی می گفتم نکنه منم کچل بشم ؟؟؟ خلاصه لو رفتم عجیب ولی از اونجایی که جناب سروان باهام رفیق بود هیچی نگفت حتی اخم هم نکرد منم معذرت خواهی کردم و با کمک بقیه ی دوستان همون کلاه کوچیک را کشیدم رو کله ی مبارک به طوری که کلا سسیستم خون رسانی تعطیل شد و فقط تا جلوی چشمام خون میرفت ، خلاصه مراسم تموم شد ولی جای خط کلاه رو کله ی من چند ساعتی قرمز بود تا من باشم که دیگه سرم را تو کلاه کسی نکن

 

ادامه دارد


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/1ساعت 9:17 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak