سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یه روز بنده حقیر کمک افسر نگهبان هنگ بودم ، کمک افسر نگهبان هم باید از شب تا صبح بیدار باشه و از پست های نگهبانی سرکشی کنه بنده هم تو دژبانی نشسته بودم که یهو شنیدم که یه نگهبانا با صدای بلند داره ایست میکشه بنده حقیر هم دو تا پا داشتم دو تا دستم قرض کردم ولی بعد قرضشون را پس دادم و در کمر کش هنگ تند تند میدویدم تا اینکه نزدیک نگهبان که رسیدم دوباره ایست کشید و بعد گلنگدن بنده هم که خود را تلف شده میدیدم

سریع بهش گفتم منم بابا کمک افسر نگهبان ، که ایشون داد زدند کیستی ؟ بنده هم پی بردم با موجود عجیبی سر و کار دارم برای همین دوباره تکرار کردم کی هستم ولی اون دوباره خیز گرفت که بند حقیر را به آبکش تبدیل کنه بنده هم منتظر نموندم رمز شب را کامل خودم گفتم و با خواهش التماس ، ایشون به جوونی بنده رحم کردند . کمی جلوتر که رفتم دیدم یک دستگاه خر نیز کنار نگهبان ایستادند به نگهبان گفتم : چه مرگته ؟ این دیگه کیه ؟ ایشون هم فهمیدن که من هیچیم نیست این هم خره

گفتم پس چرا ایست کشیدی ؟

گفت : فکر کردم شمایین اومدین سرکشی

بنده هم نگاهی به خر محترم اندخته و مشغول بررسی شباهتهای ایشون با خود گشتم که خوشبختانه موردی یافت نشد ولی خره خوشحال بود نمیدونم شاید اون تو بررسی هاش موفق شده بود ، خلاصه اون شب به خیر گذشت ولی خر محترم از روی لطف و کرم به جای بنده حقیر به سرکشی از پست پرداختند که لو رفته بودند

ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 88/6/7ساعت 4:6 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak