سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

مرخصی دومی که بنده از دستان مبارک حاجی دشتبان گرفتم از 10 خرداد تا 10 تیر بود حدود 3ماه اقامت داشتم 3 ماهی که واقعا سختی کشیدم وقتی به اون روزا فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه واقعا اذیت شدم بعضی روزا دو سه ساعت بیشتر نمی تونستیم بخوابیم همش یا کمین بودیم یا گشت خلاصه بعد از 3ماه که حسابی لاغر و سیاه و تا دلتون بخواد زشت شده بودم بهم مرخصی دادند ، باید حدود سه ساعت تاکسی سوار میشدیم تا به ایرانشهر برسیم و از اونجا هم که هیچ وقت بلیط گیر نمیومد با زحمت برای کرمان و بعد برای یزد و سپس برای اصفهان که حدود 24 ساعت ما توی راه بودیم تا به خونه برسیم محمد تقی قبادیان نیز در اون روز تا یزد همسفر من بود یادمه تو یزد بلیط برای اصفهان گیر نمیومد من که آدم بیخیالی هستم یه گوشه نشسته بودم که دیدم محمد تقی داره مثل کلاه قرمزی آستین راننده را میکنه و التماس میکنه تا من را سوار کنه تا این که بالاخرن بعد از رایزنی های فراوان راننده لطف کرده و من را سوار کرد

ترمینال اصفهان:

بابا و مامانم اومده بودن استقبالم خیلی دلم براشون تنگ شده بود حالا بیشتر از همیشه قدرشون را میدونستم کسایی که واقعا دوستشون دارم ولی نمیدونم چرا تاحالا این رو بهشون نگفتم و حتی با کارهام نیز نتونستم بهشون ثابت کنم ، خلاصه اینقدر خوشحال شده بودم که شروع کردم به دست تکون دادن براشون ولی اونا هیچ عکس العملی نشون ندادن بعد هم بابام گفتند توی این اتوبوس هم نیستش ، منم گفتم نکنه من شهید شدم و الان این روحمه برای همین با سر مبارک ضربه ای به سقف اتوبوس کوبیدم که خیلی درد اومد جاتون خالی

خلاصه سریع پریدم پایین و رفتم دنبال اونا وقتی بهشون رسیدم صداشون کردم که اونا هم خوشحال برگشتند ولی منو ندیدن ، من گفتم منم بابا داود ، تازه بعد از کلی خواهش و التماس بنده را شناسایی فرمودند و در آغوش گرفتن و مادر گرام هم که طبق معمول شروع به گریستن و قربون صدقه رفتن کردند شدند خلاصه بعداز پذیرفتن دوباره من به عنوان فرزند به خانه باز گشتیم

فردای اون روز من به حیاط منزل رفتم و شروع به آب پاشی حیاط کردم که دیدم یه گلدون کنار حیاطه رفتم مشغول آب دادن به اون شدم چند ثانیه گذشت که متوجه شدم بازم دارم سوتی می دم آخه اون گلدون نبود یه پلاستیک مشکی بود که پدر گرامی توش شاخ و برگهایی که از گلهای باغچه چیده بودند ریخته بودند و مثل گلدون بود البته قول میدم اگه یه آدم عاقل جای بنده بود اون سوتی را نمی داد ولی خوب دیگه جوونیه دیگه

ولی اون روز فهمیدم علاوه بر اینکه عقلم تو خدمت در اثر تابش مستقیم نور خورشید در جکیگوراز بین رفته بود چشمهام نیز از کنار رفته بود و بنده مجبور به خریدن عینک شدم که همین الان هم رو چشمامه

ادامه دارد

 


نوشته شده در دوشنبه 88/6/9ساعت 2:30 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak