سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یه روز که به کمین رفته بودیم و غذای کافی هم با خودمون نبرده بودیم ، حتی پتو و لباس گرم هم با خودمون نبرده بودیم به طوری که شبها از سرما خوابمون نمیبرد ( اون موقع اسفند ماه بود با اینکه روزها خیلی گرم بود ولی شبها هم خیلی سرد بود ) مجبور بودیم بریم لاستیک و چوب و هرچی که می شد آتش زد پیدا کنیم و باهاش خودمون را گرم کنیم یه روز یه بچه کوچولو با بزش داشت از کنارمون رد می شد که یه سرباز که اهل مشهد بود از بزه خوشش اومد و شروع کرد به نوازش اون ، همه چی داشت خوب پیش میرفت که سرباز نادان یه گاز محکم از گوش بز محترم گرفت و ایشون هم به روی خود نیاورده و با چرخشی 180 درجه ای هیکل اون سرباز و دوستاش و متاسفانه گونی نون ما را خیس فرمودند  ، خلاصه انقدر عصبانی شده بودم که حد نداشت ، سرباز فضول آخه تو چیکار به بز داری الان دیگه همین یه مقدار نونی هم که داشتیم از بین رفت ، مجبور شدیم نون ها را دور بریزم  ، ولی چند روز بیشتر دوام نیاوردیم ، چون آذوقه ی زیادی نداشتیم ، یا بهتره بگم دیگه غذایی برامون نمونده بود فرض را بر این گذاشتیم که ادرار بز تا 50 سالگی پاک است و دوباره اون گونی را آوردیم ولی اون نون ها برای یه روزمون بیشتر نبود باز دوباره فردای اون روز مجبور شدیم به خوردن کنار و دیگر علفی جات رو بیاریم ، دوستایی که داشتن میرفتن چابهار با دیدن من از ماشین پیاده میشدن و کلی میخندیدن آخه من هم لاغر شده بودم وهم سیاه ، حدود یکی دو هفته هم حموم نرفته بودیم صورتمون هم اصلاح نکرده بودم ، می دونم تصورش براتون سخته ولی هیچ فرقی با سطل زباله نداشتم ، سیاه و خوش بو ، اگه چند روز دیگه اونجا می موندیم دیگه از اینکه هستم دیوانه تر میشدم

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 11:47 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak