سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

اول از همه سلام و عرض پوزش به خاطر غیبت طولانی که نه ولی چند روزه ام

به 2 دلیل چند روزی نبودم یکی ایراد پیدا کردن سیستم محترم و دیگری هم انشاالله که هیچ وقت قسمت هیچ یک از شما ها نشه

خوب میریم سر اصل ماجرا:

اوایل خدمت بود و من و احمدرضا دیگه حسابی خسته شده بودیم برای همین تصمیم گرفتیم بریم دوراهی جکیگور و یک رادیو ضبط بخریم ، ولی چون اول خدمت بودیم خیلی می ترسیدیم که موقع برگشت دژبان جلوی ما را نگیره  برای همین تو فکر این بودیم که نقشه ای پیدا کنیم که دیدیم به به ، عجب نقشه ای امربر سرهنگ هم اومده بود دوراهی ، ما هم چون اون پایه بالا بود و به خاطر اینکه امربر سرهنگ بود دژبان نمی گشتش تصمیم گرفتیم ضبط را بدیم به اون تا برامون بیاره ، اون هم که دو تا راه بیشتر نداشت یا اینکه با زبون خوش قبول کنه یا اینکه بله دیگه یا اینکه قبول کنه دیگه ، ضبط را به همراه چند تا کاست از ما گرفت و به راه افتاد ، ما هم بعد از خرید لوازم مورد نیاز به سمت هنگ راه افتادیم

در هنگ :

خوب احمدرضا بیا بریم پیش سربازه ضبط را ازش بگیریم ، مثل اینکه به خیر گذشته ،  چون به خاطر ذات این جور آدم ها که خودتون می دونین مال کدوم شهرن وقتی گیر بیفتن همه چیز را لو می دن برای همین ما مطمئین بودیم دژبان چیزی نمی دونه ؛ با خیال راحت رفتیم پیش اون و بهش گفتیم خوب دیگه رد کن بیاد

گفت ؟ چی را

گفتم : اذیت نکن ضبط را بده بیاد اگه نه مجبورت میکنم تا صبح برامون بخونی

گفت : آهان دادمش دژبان ! بهتون نداد؟

گفتم : آخه آی کیو سی اصلا فهمیدی ما برا چی اون ضبط را دادیم به تو بیاری

گفت : آره دیگه دستتون پر بود

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

آخه مگه من چه گناهی کرده بودم

خلاصه تصمیم گرفتیم بی خیال ضبط بشیم ، برای همین اون سرباز را با چند تا لطیفه پذیرایی کردیم و به سمت آسایشگاه راه افتادیم که دیدیم یکی داره صدامون میکنه ، برگشتم دیدم بله بدبخت شدیم دژبان بود یه پلاستک هم دستش بود  ، خوش بود ضبط ما بود گفتم دژبان جون ما را بیخیال شو

گفت : چی میگی اون موقع یادم رفت بیا این ضبط تون را بگیر ، راستی چند خریدین، منم گفتم ؟قابل نداره

گفت؟ جدی میگی

گفتم : ای بابا دژبان ساده ای یا من یه تار موی توی گندیده را با صد تا این ضبط ها عوض نمیکنم ؟ اون بنده خدا هم که متوجه حرف من نشد کلی نوکرم مخلصم تحویل ما داد و بی خیال تعارف ما شد و رفت

آخیش رفت ، تا من باشم که دیگه به سرباز دیوانه کار نگم آخه یکی نیست بگه این دیگه چه کاری بود؟

ادامه دارد

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/24ساعت 10:12 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak