سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

برای شروع خاطره لازمه که یه استوار که تازه به جمع ما اضافه شده بود را خدمتون معرفی کنم ، سجاد اسماعیلی اهل دلیجان خیلی مشکوک ، همه اش توی لاک خودش بود از شلوغی و خندیدن خوشش نمیومد زیاد با کسی گرم نمی گرفت و شبا مثل جنین می خوابید ، آره دیگه فکر کنم اگه به خودش هم میگفتی خودش را معرفی کنه این طور نمی تونست ، خلاصه اون دربه دربه عنوان جایگزین به جکیگور اومده بود ، اونم جانشین محمد تقی قبادیان البته خودش هم چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و یه پارتی متشخص کارش را درست کرد و اون را به شهر خودش برد، لازمه که این را اضافه کنم از تموم هم پایه خدمتی هایی که با هم به هنگ رفتیم و حدود 10 نفر بودیم فقط من و مهر علی و سید مجتبی تا روز آخر خدمتمون توی جکیگور بودیم و بقیه با استفاده از بند( پ) از جکیگور را ترک کردند، ما هم که به غیر از خدا هیچ کس را نداشتیم .

واما میریم سراغ خاطره :

اون روز سجاد کمک افسر نگهبان بود ، یک دستگاه آدمیزاد که پاکستانی بود و ظاهرا فالگیر بود را به هنگ آوردند و تحویل اون دادند تا در بازداشتگاه ازش نگهبانی کنه ، منم که اون روز برای انجام ورزش رفته بودم پشت قرار گاه دیدم کاووسی که آرایشگر هنگ بود و خودم کشفش کردم دو تا مار دستش گرفته و داره به زور هولشون می ده تو شیشه الکل ، گفتم کاووسی اینا دیگه کین ؟

گفت : از همین جا گرفتمشون

منم که ساده ی لوح بودم حرفش را باور کردم ، در راه بازگشت مثل همیشه حس فضولی محترم گل کرد و از اون پاکستانی چند تا سئوال کردم و فهمیدم که فالگیره

گفتم قربون دستت یه بچه فال برای من بگیر

گفت : نمتونم

گفتم : چرا ؟

گفت : باید وسایلم باشه

گفتم : وسایلت دیگه چیه مگه میخوای چیکار کنی ؟

گفت : مار ، 2تا مار داشتم که وقتی اومدم تو هنگ انداختمشون

گفتم : ای کاووسی

گفت : کاووسی نه مار

گفتم : هاااان؟ هان

خوب حالا بیخیال مار یه فال بگیر دیگه

گفت باشه ، ولی اینجا خیلی تاریکه ، من باید کف دستت را ببینم

گفتم بپوکی چقدر بهونه میاری ، سجاد بیا اینجا ببینم

سجاد : چیه ؟

گفتم : بیا این و بیارش تو نور تا کف دست منو ببینه

اونم اطاعت امر کرد

فال داود خطر:

خوب اسمت چیه ؟ آقا داود

فالگیر : خوب تو فالت اومده جوونی قد بلندی با چهر ی زیبا ، کافیه ؟

گفتم : خیلی ممنون ، از کجا فهمیدی من قدم بلنده ؟ مرد حسابی اینو که یه آدم نابینا هم می تونست بگه

خلاصه با اکراه دوسه مورد دیگه گفت که

همون موقع سجاد هم دستش را آورد جلو تا فالش را بگیره

منم رفتم به بچه ها بگم بیان ، موقع برگشت دیدم جا تره و بچه نیست، خلاصه پرسون پرسون از این اتاق اون اتاق آمارش را تو اتاق یکی از بچه گرفتم ، رفتم دیدم به به ، نشسته پشت میز و یه پاش را انداخته روی اون پاش ، روی میز هم کلی خوراکی ، هفت هشت نفر هم توی نوبت، گفتم هی عمو بیا بیرون می خوام فال بگیری ، گفت : حالا وقت ندارم

گفتم : ای جانم بابا جون تو توی بازداشتگاه بودی من کشفت کردم ، حالا برای من ناز میکنی ، منم به سجاد امر کردم بیا برو بندازش تو بازداشتگاه که دیگه پررو نشه ، اونم گفت : گناه داره کلی برام فال گرفت

ای بابا بشکنه این دست که نمک نداره ، بنده هم پا از دست دراز تر و بلعکس راه افتادم رفتم تو خوابگاه ، توی راه کاووسی را دیدم ، اونم برای خودش یه نمایشگاه حیوانات وحشی در الکل راه انداخته بود

ادمه دارد


نوشته شده در یکشنبه 88/6/29ساعت 12:5 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak