سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

آهان بریم سر خاطره خدمت همه چیز از اونجا شروع شد که من و محمد همکلاسیم رفتیم پست فیض و دو تا دفترچه اعزام به خدمت خریدیم که ای کاش نمی خریدیم بله اون رو پر کردم و 1/10/84 اعزام شدم به پادگان شهید بهشتی اصفهان برای آموزشی اونجا سربازهای زیادی بودن  البته اکثرا با پدر مادراشون اومده بودن ولی من تنها رفتم اونجا بود که احساس کردم دارم مرد میشم یه سری سربازهم بودن که دوره آموزشی شون تموم شده بود که اونا بهمون گفتند مواظب باشین تو هر گروهانی بیافتین به غیر از مسلم منم که تا اون روز بنا به گفته دوستان فکر میکردم خوش شانسم گفتم در به در ها ولی مثل اینکه باید میگفتم بدبخت شدم بله افتادم گروهان مسلم ، روز اول هم لباسهامون رو دادن و چند تا بشین پاشوی ناقابل ،البته فقط تا حدی که دیگه نتونیم راه بریم ونه بیشتر ، بعدشم شش روز مرخصی دادن تا بریم لباسامون را اندازه کنیم و بیاییم 

اکثر بچه ها لباساشون اندازشون بود ولی از اونجایی که بنده تناسب اندام شدیدی دارم و قدم یه خورده بلنده حدود یک متر و صد سانت

هیچ کدوم لباسا اندازم نبودند برای همین رفتم خیابون طالقانی جهت اندازه کردن لباسا که کلاه عجیب و گشادی سرم گذاشتن اونجا علاوه بر پول زیادی که گرفتن هفته دوم اورکت من که اول سبز بود به رنگ قرمز در آمد به این معنا که من سرباز شهرداری ام نه نیروی انتظامی

روز 6/10/84 دوباره رفتیم به پادگان؛ نا گفته نمونه که عین هر شش روز مرخصی از درد پاهام خم و راست نمیشد . لباسای خدمتم را به تن کرده بودم ، لب درژبانی وسایلمون را میگشتند که یک مرتبه دژبان بهمون گفت بند پوتین هامون به طرز عجیبی مسخره است و نباید اونا رو پاپیونی ببندیم ما هم اطاعت کردیم

سرتون را درد نیارم همون روز اول شدم ارشد آنکادر ، یعنی اینکه صبحا که از خواب پاشدیم پتوهای بچه ها رو کنترل کنم که همه تو یک خط باشن و مرتب باشن البته من تا روز آخر اصلا این کار رو انجام ندادم و هر روز هم فرمانده نگهبان تنبیهی میذاشت برامون 

یادمه روز اولی که احترام با دست را بهمون یاد دادن من بدبخت بدون کلاه برای فرمانده احترام گذاشتم که با پامرغی پذیرایی شدم جاتون خالی خیلی حال داد ، یادمه هفته اول تنها گروهانی که خیلی خوب گرفت گروهان ما بود اتفاقی که دیگه تا پایان دوره هیچ وقت تکرار نشد و به همین خاطر جاتون خالی با سینه خیز و پا مرغی و بدو بایست حسابی پذیرایی شدیم که با اینکه زجر آور بود واقعا بهمون حال داد

خلاصه با هر بدی و خوبی که داشت روز 1/11/84 درجه هامون و بعد تقسیمامون رو دادن اصلا باورم نمیشد افتاده بودم سیستان و بلوچستان وای خدا اون روز تلخ رو هیچ وقت یادم نمیره  همه بهم تسلیت گفتن و عده ای هم شهادتم را تبریک گفتن

موقع خداحافظی همه بااشک با هم وداع کردند به غیر از من که برای اینکه کسی فکر نکنه ترسیدم گریه نکردم ولی واقعا ترسیده بودم

تا اون روز اصلا تو نقشه به زاهدان نگاه هم نمیکردم چه برسه بخوام برم اونجا خدمت کنم ، خلاصه تا روز 9/11/84 که باید خودم رو معرفی می کردم نه خوراک درست و حسابی داشتم و نه حوصله کسی رو .

خلاصه روز موعود فرا رسید و ما برای تقسیم به زاهدان رفتیم ، اونجا بهمون گفتند هر جایی بیافتین به غیر از جکیگور ، بنده هم که به شانس خودم ایمان داشتم ...... بله افتادم جکیگور البته تقصیر خودم شد چون مسئول تقسیم بهم گفت اندازه هیکلت ورزیده هم هستی یا نه منم گفتم نه اونم گفت میفرسمت جایی که ورزیده شی ؛ وای خدا چقدر بدشانسی آخه ، دوباره همه شهادتم رو تبریک گفتن و عده ای هم تسلیت

ادامه دارد


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/7ساعت 12:21 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak