سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

با سلام خدمت دوستان عزیز

با عرض معذرت به خاطر غیبت طولانی مدت ، بعد از مدت طولانی از اراک برگشتم

بریم سر اصل مطلب

8/8/88

این تاریخ شما رو یاد چی میندازه ؟

یادش بخیر سری قبل که از مشهد اومده بودیم ، یکی از اقوام داشت در مورد این تاریخ صحبت می کرد دلم گرفت گفتم ای کاش کمی دیرتر به مشهد می رفتم تا روز تولد امام هشتم ، مشهد باشم

یادمه روزی که مشهد بودم رفیقم سعید حاجی زاده بهم زنگ زد و گفت چرا رفتی مشهد صبر می کردی آبان ماه می خواهیم از طرف دانشگاه با اتوبوس بریم مشهد ، منم پیش خودم گفتم آره جون خودت منم با اتوبوس میام، ولی به قول یارو گفتنی : امان از قسمت روزسه شنبه 5/8/88 ساعت 18:30با یک دستگاه اتوبوس 302 مخصوص هیتلر خدا نیامرز راهی مشهد مقدس شدیم ، جاتون خالی حدود 3 تا تا خوردم تا توی صندلی اتوبوس جام شد ، در راه هم معنویت خاصی اتوبوس حاکم شده بود به اون نشون که بچه ها شعر های کاملا مذهبی مثل پارسال بهارو کفتر کاکل به سرو چندتا شعر دیگه رو خوندن که ما رو واقعا منقلب فرمودند.

خلاصه با هزار مکافات به شهر مقدس مشهد رسیدیم ، راننده (نا) محترم  ما رو توی ترمینال خالی کرده وماهم همراه جلال جون ( یکی از بچه های اهل مشهد ) به طرف خونه ای که برامون مدنظر داشت حرکت کردیم البته به گفته خودش حدود 2 دقیقه از حرم فاصله داره ولی نگو 2 دقیقه عقربه کوچیکه منظورش بوده

خلاصه چشمتون روز بعد را نبینه یه آقایی که به گفته جلال ملقب به لینچان بود ( که بنده وی را لینچاخان نام گذاری کردم) به استقبال ما آمد در خفن ترین محله مشهد ، بعدشم ما را برد به یه خونه ای که به کمین گاه اشرار بیشتر شبیه بود، که نه بوق داشت و نه صندلی تازه پتو و حموم و ..... نداشت کلی هم کلاس میذاشت که مشتری پاش وایستاده

داود خطر اسب دوانی ... ببخشید عصبانی می شود :

با دیدن اون اوضاع من یه داد سر سعید کشیدم و گفتم خاک بر سر مبارکت نکنند ، اینجا کجاست دیگه ؟

بعدم گفتم باید محل دیگه ای پیدا کنیم ، برای همین با امیر طالاری به سراغ هتل ها و مهمانپذیر های اطراف رفتیم ولی زهی خیار...؟

گفتند از 4 ماه پیش همه اتاقامون رزرو شده ،

داود خطر بدبخت شد

حالا دیگه رومون نمیشد برگردیم

یا امام رضا خودت کمک کن

یهو یه جناب سرهنگی دلش برامون سوخت و ما رو به زائر سرای سپاه برد البته کارت بسیج خواستند که من نداشتم ولی لشگر همراه یکی در میون داشتند برای همین خطر رفع شد

اون شب قرار شد من به کمک یکی از بچه ها و پدرش ساک های بچه ها را از خونه قبلی به خونه جدید ببریم

من چون وقتی که گرسنه باشم دیگه مغزم هیچ تاثیری در تصمیماتم نداره یه راست با جواد رادفر و مهدی شمس و چندتا دیگه از بچه ها در غیاب استاد شکم چرانی امیر طالاری به اولین رستوران نزدیک در محل هجوم آوردیم و به لمباندن مشغول گشتیم که ناگهان استاد مربوطه تماس حاصل فرمودند و جویای مکان ما شده که ما به دروغ فرموده در راه هستیم وگرنه الان گردن مبارک در مکان مربوطه نبود.

خلاصه اون شب نیز صبح شد

فردای اون روز بنا به دستورات رسیده به مکان مقدس موجهای آبی رهسپار گشیم که اون شکنجه های وارده هنوز در روح و روان ما جا خوش فرموده اند ،

 انقده مهیج بود که مپرس       انقده ترسیدم من که مپرس

بعد از خوردن حدود 50 لیتر آب حاوی آنفلانی خوکی ، ایدز ، کلر و ... در ساعت 8 شب راهی هتل و سپس به رختخواب شدیم

صبح روز تولد:

عجب عظمتی جمتیتی حدود چند میلیون و سی و چار نفر که این سی و چهار نفر ما بودیم توی حرم مطهر و خیابون های همجوار برای برپایی این جشن بزرگ حاضر شده بودند و من همچنان مات و مبهوت از این قسمت ، خیلی دوست داشتم این روز بزرگ مشهد باشم ، اصلا باورم نمیشد ، یادمه اسی پلنگ تو سفر قبلی گفته بود موقع خداحافظی وداع را نخون چون حالا حالا ها قسمتت نمیشه بیایی ، ولی من خوندم . باورتون نمیشه خیلی خوشحال بودم جاتون واقعا خالی بود

حیف و صد حیف که اون روز به پایان رسید و ما باید دوباره به اراک برمی گشتیم ، واقعا خیلی سخته ولی من دل کندم و به اراک برگشتم ، تو اتوبوس اصلا حوصله حرف زدن نداشتم خیلی پکر بودم ، بچه ها هم دوباره شروع به شعر خوندن کردن ، که یهو راننده با صدایی شبیه به صدای دایی ناصر فریاد کشید بسته دیگه چه خبره من دیگه رانندگی نمیکنم ، اینجا بود که من با آرامش و صدای لطیف خودم راننده را به سکوت دعوت کردم و بعد از یک کش و قوس کوچیک همه چیز حل شد و ما تا فردا دیگه هیچ مشکلی نداشتیم چون خواب بودیم

پایان     


نوشته شده در شنبه 88/8/23ساعت 6:15 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak