سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یه روز برای ملاقات مرزی به یه مهمون خونه اطراف مرز رفته بودیم ، جاتون خالی نعمت عجیب فراوان بود بعد 7 ماه خدمت تو جکیگور چشممون به جمال گوشت و بره وکباب روشن شد ،‏خوشحال امیدوار منتظر دستور خوردن غذا از مقامات بودیم که بالاخره انتظار به پایان رسید و تدارکات سفره نانار را در 2 اتاق انداخت یکی مخصوص مقامات یکی مخصوص ما ، ما هم خوشحال که کسی بالای سرمون نیست و ....

ولی زهی خیال باطل غذایی که برای ما آوردند یه نوع غذای پاکستانی چرب و تند بود به همراه فلفل سبز که از نظر هیکل 5 برابر فلفل هایی بود که تاحالا دیده بودم ........هی عجب توقع بی جایی گفتم یه غذای توپ میخورم حالا هم طوری نشده هرچی باشه از غذای هنگ خیلی بهتره .

شروع کردیم به بلعیدن غذا به طرز سامورایی در کمتر از چند دقیقه دیگ غذا رخت عذا به تن کرد و خالی خالی شد بعد رفتیم سراغ  رو کم کنی و خوردن فلفل از اونجایی که من تو هیچ زمینه ای کم نمیارم و قبلا هم تو دوراهی جکیگور دیده بودم که طوطی مغازه داره از همین فلفل میخورد به صورت گاوطلب اقدام به خوردن فلفل کردم که هنوز هم که هنوزه زبونم داره میسوزه ، جگرم آتیش گرفت لا مذهب

تصمیم به جبران این سوختگی از طریق خوردن میوه گرفتم ، ظرف میوه را به علت چیدن سفره غذا از جلوی میهمان ها به اتاق دیگه ای برده بودند و یک سرباز رابه عنوان نگهبان به منظور حفظ میوه ها از شر موجودات خطرناکی چون ما اونجا گذاشته بودت که بنده در یک اقدام زیرکانه حواس وی را پرتاب کرده و سینه خشاب خود را که قبلا خالی از خشاب کرده بودم ،پر از موز فرموده و هرچه سریعتر آنجا را ترک گفته و منتظر موقعیت مناسب برای بلعیدن شدم تا اینکه مهمونی تموم شد و مهمونا رفتن که سوار ماشین بشن و ظروف میوه و غذا را به بیرون آوردند که چشمتون روز بد نبینه همچون زلزله زدگان هایتی بر سر ظروف افتادند همه به غیر من ،‏سرهنگ هم گفت : صبر کنین برن بعد یکم شخصیت داشته باشین انگار تاحالا میوه نخوردن از این استوار یاد بگیرین ببینین چقدر با کلاسه

من هم که همیشه حرفهای سرهنگ را قبول داشتم سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم عقب ماشین اسکورت نشستم تو را یه بچه ها از ماشینشون به من میوه هایی که از دخت سینی چیده بود را به قصد فخر فروشی نشون داد بنده هم منتظر نموندم و دست بر سینه خشاب خود برده و موزی در آوردم که چه اشتباهیی کردم و سربازهای دور وبرم را ندیدم ، هیچی دیگه مجبور شدم برای اینکه سرنوشت سینی رو پیدا نکنم دیگران رو هم در غم خودم شریک کنم

ادامه دارد


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/28ساعت 11:38 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak