سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

می بخشید که چند روزی نبودم دستم طناب بود

بله می رییم سراغ ادامه ماجرا....

بعد از اثبات خوش شانسی بنده به خودم خدا را شکر کردم اونم نه این طور ، لابد می پرسین چه جوری ؟ این جوری؟

بله هر جوری . چرا ؟ برای اینکه اگه فتحعلی شاه قارقار ببخشید قاجار زحمت از دست دادن خاک مقدس کشور را نمی کشیدن بنده حقیر داشتم برم مرز دو کره یا جاکارتا یا کنار کانال 3 ببخشید کانال سوئز خدمت کنم. اینجا بود فهمیدم اونقدراهم بد شانس نیستم چون می تونست بدتر از این باشه

خلاصه تو زاهدان با دوستان و عزیزان همدوره ی آموزشی که واقعا خاطرات خوشی باهاشون داشتم وداع فرمودیم و به سمت شهر خون خون ریزی جکیگور براه افتادیم ، در راه متوجه حرکات موزون راننده شدیم ، ایشون برای اینکه ما آخرین صفای عمرمون را کرده باشیم به صورت مبارک خود یک عدد ماسک زیبای شیر نصب فرموده بودند که ما با دیدن ایشون به عمق فاجعه پی بردیم ، بعد از حدود 10 ساعت و خالی کردن دیگر سربازان محترم در شهر های مربوطه ما به هنگ مرزی جکیگور رسیدیم ، اونجا اولین کساییکه دیدیم دژبان صفری که مشهدی بود و افسر نگهبان گروهبان شاکر ،که اونم از اون مشهدی های باحال بود . اونا مارو به داخل هنگ واز اونجا که هنگ یه تخت خالی برای خوابیدن نداشت ما برای خوابیدن به نمازخونه هنگ رفتیم که اونجا استوار پایه بالاها به قول خودشون می خواستن ما رو بترسونن ولی کور خونده بودن ، بله مگه داود خطر از چیزی میترسه؟ چرا دروغ بگم ؟ ای بابا باشه ترسیده بودم ولی نه از حرفای اونا خلاصه پس از جلسه معرفه ما که سه نفر بودیم و هر سه تقریبا اصفهانی بودیم فهمیدیم اونا هم هر سه مازندرانی هستن . خوب دیگه شب شده بود و ما می خواستم بخوابیم دقیقا مثل همین الان و لی قول میدم برگردم زود زود البته یه وقت فکر نکنید من سنجدم ها ها ها

 


نوشته شده در جمعه 88/5/16ساعت 11:1 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak