یار جکیگوری
یادش بخیر یه جناب سرگرد داشتیم خیلی باحال بود ، اتاقش هم درست روبه روی اتاق ما بود یعنی هرروز صبح تا شب چشم تو چشم بودیم ،یه چیز خیلی جالب این بود که من در طول روز صد بار هم که از جلوی ایشون رد می شد میگفت : سرباز کجایی ؟ هان ؟ منم میگفتم : جناب سرگرد قر نیا من که همین اتاق روبه روییتونم چرا هر روز میپرسین ؟ ایشون هم میگفتند : خوب یادم میره ،منم پیش خودم فکر کردم آلزایمری چیزی داره ایشون و دلم خیلی براش سوخت تا اینکه یه روز موقع مرخصی من شد و می خواستم برم مرخصی که جناب سرگرد من را دید و گفت : سرباز کجایی ؟ منم اعصابم خورد شد گفتم : جناب سرگرد قرنیا تو را خدا صبح تاحالا داری منو نگاه میکنی و هی برات احترام میذارم چی میگی پس ؟ بله من رفتم مرخصی و حدود بیست و پنج روز بعد برگشتم از مرخصی ، صبحی روز بعد از مرخصی که ذوباره رفتم تو ستاد دیدم یکی از پشت سر صدام زد ،استوار خطری ؟ روم را برگردوندم دیدم جناب سرگرده !!!!!!!!! یعنی چی شده بود که اسم منو یاد گرفته بود ؟ خدا میدونه بله جناب سرگرد؟ استوار بگو ببینم سوغاتی چی آوردی از اصفهون ؟ به به جناب سرگرد پس بگو چرا منو یادت اومد ،اون روز تاحالا هم منو سر کار گذاشته بودی ؟ دمت گرم من فکر میکردم آلزایمر داری . نخیر ندارم الانم سوغاتی می خوام باشه فردا برات میارم فرداشد و من یادم رفت براش ببرم ، شب همون روز تلفن اتاقمون زنگ زد و گفتند استوار خطری پاشو بیا باید بری گشت ! منم دیشبش گشت بودم و اون روز نوبت من نبود ،گفتم : نوبت من نیست جناب سروان ،من دیشب بودم گفت : من نمی دونم دستور سرگرده ،به به فهمیدم چی شد ،لباسم را پوشیدم و اسلحه گرفتم و رفتم تو ماشینش نشستم ،اونم گفت : اه استوار تویی ؟عجب تصادفی !!! واقعا عجب تصادفی ؟ هیچ تعمدی هم در کار نبوده دیگه؟ منم به خودم کلی بد و بیراه گفتم که چرا یادم رفته بود ،برا همین صبح زود براش گز و شکلات بردم تا از دستش راحت شم و گرنه هر روز باید باهاش میرفتم کمین و گشت ،گفتم گز را می دم راحت میشم و باهاش هم رفیق میشم ، ولی زهی خیال باطل ،فردا صبح دوباره جناب سرگرد با دیدن من گفت : سرباز کجایی ؟ اینم شانس من بدبخته دیگه ،خدایا توبه من همه را سرکار میذارم این کار را سر من گذاشته ادامه دارد
Design By : Pichak |