یار جکیگوری
اول سلام دوم اینکه بعضیها میگند چطور تو تو این دو سال به اندازه ی 30 سال خاطره داری ؟چند تا دلیل داره ،یکیش به خاطر حافظه ی خوب منه ، دومیش هم به خاطر اینه که شما ها اونجا نبودین که ببینین هر ثانیه ش خاطره ست ؟؟ چرا چون تو اون سختی کشیدنها و بدبختیها شما مجبورین به مسخره ترین حرکات بخندید ، من قصد نداشتم هیچ وقت خاطرات تلخم را به زبون بیارم ، گفتم همه شاد باشند اما امروز یه خاطره ی تلخ هم واسه تون تعریف می کنم که فکر نکنین اونجا فقط خوش بودم طبق معمول یکی از بچه ها شهید شد و قرار بود ببیرم تحویل خانواده ش بدیم ،واسه همین من و گ م و استوار ق که راننده آمبولانس بود ، سوار ماشین شدیم و به سمت ایرانشهر حرکت کردیم داشتند پیکر پاک شهید را با گلاب و عطر می شتند پیکری که هیچ چیزی ازش پیدا نبود از پیکر سربازی که قد بلند و رشیدی داشت ولی الان هیچی ازش نمونده بود ،همه داشتند گریه می کردند ،غمگین تر از همه پدر شهید بود که مثل چی داشت زار میزد ، بنده خدا دوتا پسر بیشتر نداشت که هر دوتا را تو خدمت از دست داده بود ، خیلی خجالت می کشیدم از پدر شهید از اینکه من سالمم و پسر اون ... !بنده خدا با هزار امید بچه ش را فرستاده بود تا مرد بشه ولی چی شد ؟ خدایا چرا چرا من دوست نداشتم این صحنه ها را ببینم من طاقت اشک ریختن کسی را ندارم ،پیکر پاک شهید را تحویل گرفتیم و داخل آمبولانش گذاشتیم و راهی زاهدان شدیم تو راه من دیگه به حرف کسی گوش نمی کردم گرفتم خوابیدم کنار شهید و تا صبح باهاش حرف زدم ، چون دیگه نمی دیدمش ،وقتی رسیدیم زاهدان به فرودگاه رفتیم و به باربری تحویلش دادیم تا به حال همچین طابوتی بلند نکرده بودم خیلی سنگین بود بنده خدا واسه خودش یلی بود ،پهلوانی که پهلوانانه رفت و ما موندیم و هزار حسرت ،دلم واسه پدر پیرش سوخت عصا های پیریش دیگه نبودند البته می دونم که نمی تونم خاطره ی تلخ را خوب تعریف کنم ولی خوب دیگه ببخشید ادامه دارد
Design By : Pichak |