سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

روز اول به کارگزینی رفتم یه اتاق کوچیک بدون کولر وفقط یه پنکه سقفی از نوع هیتلری ، خلاصه شدیم ور دست گ 1 خواجه علی ، یعنی نظامی نمونه کشوری ، کسی که تا آخر یه بار هم با هم مشکل پیدانکردیم ومنم با جون و دل بهش کمک کردم ، البته هفته اول چون به ما گفته بودم خودتون رو بزنین به خنگی هرچی بهم یاد میداد می گفتم یاد نگرفتم ، تا اینکه یه بار جلوی بنده حقیر شروع به تعریف و تمجید از استوار قبلی فرمودند، آهان حالا دیگه داود خطر اسب دوانی ببخشید عصبانی می شود ، یکی جلوی منو بگیره به یه چشم به هم زدن آنچنان خودی نشون دادم که دیگه رضا ( خواجه علی ) برای همیشه استوار قبلی یادش بره ، در عرض کمتر از دو ماه  آنچنان بایگانی ساختم توپ ، جای تموم پرونده ها و اسم تموم پرسنل با نام پدراشون هم حفظ کردم ، بایگانی شده بود بایگانی الکترونیک، همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش می رفت .

بعدازظهر داخل اتاق .

ما به بچه ها گفتیم که قصد داریم با نوشتن نامه ای به سرهنگاز ایشون تقاضای کولر کنیم ، همه قبول کردن و فقط موند انتخاب دو نفر که برن با سرهنگ حرف بزنن ، از اونجایی که من تو این قرعه کشی ها خیلی خوب برنده می شم خودم با مهر علی داوطلب شدیم برای اینکار ، فردا صبح قصدم روبا چند تا از کادری ها و استواران پایه بالا در میون گذاشتم ، که تموم اونها بعد از تمسخر قول دادند ما رو دعا کنن

، پیش خودم گفتم یعنی سرهنگ آدم بی منطقیه ؟ خلاصه با ترس ولرز رفتیم اتاق سرهنگ

کنار اتاق سرهنگ صحنه ای اتفاق افتاد که هیچ وقت یادم نمی ره ، همزمان با رسیدن ما به درب اتاق یه مرتبه سرهنگ از اتاق اومد بیرون منم سریع پا چسبوندم و ادای احترام کردم ولی مهر علی بنده خدا قصد داشت کلاهشو به سر بذاره و بعد با دست احترام بذاره ، یه مرته قاط زد ویک احترام عجیبی گذاشت که فکر کنم هنوز سرهنگ داره میخنده . خلاصه سرهنگ بر خلاف اون چیزی که تصور می کردیم ما رو تحویل گرفت و پس از شنیدن دل درد های ما یا همون درد و دل ما ، نامه رو امضا کرد و ما هم خوشحال ، با تقذیر و تشکر فراوان زدیم بیرون و نامه رو به همه نشون دادیم ولی کسی تعجب نکرد و حتی بعضیاشون خندیدن ؟ ما هم ساده رفتیم پشتیبانی پیش غلام نورا

ایشون هم دست مبارک رو نشون ما دادن و فرمودن این کف دست منه اگه مو داره بکن !

زهی خیال یاطل حافظا ، عجب ساده ای بودم من لوح ؟ اون روز تقریبا همه ما را به سخره گرفتند ، ولییییییییییی داود خطر تسلیم نمی شود ، از اون روز به بعد سرهنگ هر جا که می خواست بره من و چند تا دیگه از استوارا جلوی چشماش سبز میشدیم و کولر کولر می کردیم طوری که سرهنگ یه هفته بیشتر دوام نیاورد و به غلام نورا زنگ زد گفت یا همین امشب به این استوار کولر میدی یا دیگه من غلام نورا نمیخوام ، اونقده خوشحال شدم که میخواستم سرهنگ و بگیرم ماچش کنم ولی ماشاالله جذبه ای که سرهنگ ما داشت ناپلئون هم نداشته

خلاصه بعد از اخطار سرهنگ تا اومدن یه کولر به ما بدن یک ماه طول کشید ، ولی چه حالی داد یه کولر نو آوردن پشتیبانی و تقریبا همه اونایی که به ما میخندیدن حیرت زده ولی بارویی پر و بلعکس اومده بودن کولر مارو با کولر اتاق یا خونه هاشون عوض کنن ، ما هم از ترسمون سه نفری ( من احمد رضا و قبادیان ) کولر رو کول کردیم و منتظر کسی نشدیم ، در راه من متوجه سنگینی کولر شدم و مجبور شدم مسابقه قوی ترین مردان بذارم برای همین مردانشاهی چند متری اون رو برد وبعدش هم قبادیان رو آنچنان جوی گرفت که بقبیه راه رو با کولر دوید مسیری که من که هیچ بز هم نمیتونس راه بره اون دوید؟ خلاصه مهم از ادامه مسابقه انصراف دادم ، خلاصه کولر رو بردیم و نصب کردیم ولی باطل خیال زهی و بلعکس متوجه شدیم وقتی کولر ما روشن باشه برق ساختمون ضعیف میشه  وکولرهای دیگه نمیکشه  پرسنل زحمتکش مهندسی هم که همونجا ساکن بودن خیلی مودبانه تهدید کردن که کولر مارو قطع خواهند کرد که ما هم بهشون فرمودیم ریز میبینمتون ولی انگار درشت بودن چون سیم کولر ما رو قطع کردن  ، ولی از اونجایی که ما رو نشناخته بودن رفتیم نصبش کردیم ، اونم از طریق باج دادن به سرباز خودشون با یک ماکارونی البته چون چند بار دیگه تکرار شد و ما هم معدن ماکارونی نداشتیم مجبور شدیم خودمون به بالای پشت بوم بریم ، احمد و محمد تقی از نرده بان بالا رفتن و لی نوبت من که شد نرده بون از وسط خم شد که هنوزم نفهمیدم چرا ؟

خلاصه تا حدود سه ماه که ما رو از اون ساختمون با احترام فراوان بیرون کردن هرروز یه نفر مون میرفت سیم وصل می کرد

د ر ا د ه م ا د ا و بلعکس 

 


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 10:5 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak