سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

سلام

نمی دونم والله از کجا شروع کنم و از چی بنویسم

یه کتابی را دارم می خونم که خیلی قشنگه ، یعنی داره روم تاثیر میذاره که خودم را پالایش کنم و تغببر ایجاد کنم ؛ این کتابه توش نوشته که از هر کی یکنه به دل دارین یه طرفه اون را ببخشید و مرتب با خودتون تکرار کنین که من اون را می بخشم و اون هم منو بخشیده تا از ذهنتون بره بیرون چون اینطوری این شمایین که آسیب میبینین چون اون طرف کارش همینه دل شکوندن و خودش هم اصلا متوجه نمیشه که داره چیکار میکنه ، اقا اصلا بیخیال اون طرف بشین دیگه این دم عیدی یه تکونی به خودتون بدین و اونو بندازینش بیرون

میگند آیینه عیب نماست ولی کسی تالا عیب خود آیینه را نمایان نکرده کاش میشد همون آیینه را یه دونه آیینه دیگه جلوش میذاشتیم تا بفهمه حالا که داره عیب همه مون را نشون میده خودش هم پر از عیبه ، چه خوبه شیشه باشیم که تا خودمون نخواییم و یه چیز تیره پشتش نذاریم چیزی توش پیدا نیست ، واقعا چی فکر میکنیم ما ها که فکر میکنیم داریم امر به معروف میکنیم؟؟؟

این یه تیکه یه خاطره از جکیگور به خاطر یه دوست محترم که خواسته بودند براشون از جکیگور بنویسم

یادش بخیر عید سال 85 بود من رفته بودم مرخصی و برگشته بودم ، من و احمد رضا دو نفری تنها بودیم چون تو عید به بقیه مرخصی نداده بودند اون موقع ما دوتا تنها استوار های هنگ بودیم که باید یه شب در میون افسر نگهبان وای می ایستادیم، به یاد ندارم که هیچ وقت انقدر تنها بوده باشم ، اونجا با یه رادیو ضبط که اگه میدیدند اضافه خدمت میزدند تموم روزهامون را میگذروندیم ، خیلی سخت بود ماها که تا چند ماه پیشش اصلا استقلالی نداشتیم الان یهویی استقلال که هیچی رفتیم تیم ملی ، یه تلویزیون هم از استوار های قبلی مونده بود که سیاه و سفید بود و تصویری هم ازش در نمیومد برا همین تصمیم گرفتیم بریم یکی بخریم ، برای همین بعداز ظهر رفتیم چابهار و یکی خریدیم ، وقت برگشت بهمون گفتند که برق ساختمون جوابگوی کولر و تلویزیون و بقیه ی لوازم برقی شما نیست و حق ندارین روشنشون کنین ، یعنی اون موقع بود که فهمیدیم چقدر یتیمه سرباز، ما بهوشن توجهی نکردیم و روشنش کردیم که دیدیم یهویی برقمون قطع شد، رفتیم دیدیم یه نفر برق ورودی به اتاق را با سیم چین قطع کرده ، ما هم وصلش کردیم ، دوباره چند دقیقه بعد قطعش کردند (البته قبلا هم یه بار دیگه اینکارو کردند که ما با دادند یه ماکارونی که اونجا تنها غذایی بود که همه می تونستند درست کنند ، به یک سرباز قضیه را حل کرده بودیم) ، نامردا از بالا پشت بوم برقمون را قطع کرده بودند ، برا همین احمد رضا رفت یه نرده بوم که همونجا بچه ها با دو تا نبشی و یه سری میلگرد درست کرده بودند پیدا کرد و گذاشت که بره بالا ، رفت بالا اتفاقا و به من هم گفت بیا کمک ، من تا یه کم رفتم بالا اون نرده بوم خم شد و من دوباره برگشتم پایین ، حالا اون بنده خدا اون بالا وایساده بود و به من چیز میگفت که با اون هیکل قناصت چرا زدی اینو خم کردی؟؟؟ منم گفتم مرد حسابی خودت گفتی بیاد ، حالا مشکل شده بود دوتا اول باید برقو وصل میکرد و بعد هم باید میومد پایین ، خلاصه بعد از کلی وقت برقو درست کرد و با هزار تا نکبت از اون بالا اومد پایین و وسط راه هم پرت شد پایین و با یه آجر دنبال من گذاشت و من بدو و اون بدو بدو بدو خیلی بدو همه ش بدو

انقدر خندیدیم اون شب که نگو چقدر ، یادش بخیر

راستی سال جدید همه تون مبارک



نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 10:11 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak