ممنون داود جان
خاطرات جالبيه
سلام.اره فقط خروس بايد باشه.ياد حرفاي دوستم افتادم که ميگفت سر مرز بوديم جناب سرهنگي اومد برامون سخنراني بايد ال باشينو بل باشينو جيمبل باشين.تو صحبتاش گفت بايد تا متجاوزو ديدي با تير بزنين وسط پيشونيش!يکي از سريازا گفت ببخشيد جناب سرهنگ من سر جفت دستام شرط ميذارم که نميتونيد با اسلحه هايي که دادين به بچه ها حتي يه متريشو بزنيد..... .سرهنگ حقو به سربازا دادواز منبر پايين امد!
يکي ديگه ميگگفت براي ما ژ3هايي مياوردن که ارم شاهو از روش فرز گرفته بودن!
به نام خداي مهربون
سلام
مي گم دادا تيره احتمالا حواسش نبود
ولي خب نيتش خير بوده
اين داستانت منو ياد جوونيهام انداخت
هان نه ياد يه داستاني انداخت
تعريف مي کنم بعد نگي ما داستان بلت نيستم و بي سواتيم
پادشاهي به سرباز هاش مي گه هز کي بتونه با کمونش تيري پرتاب کنه تا از اون حلقه کوچيک(بهم نگفتن فاصله اش چه قدر بود) رد بشه من بهش جايزه مي دم
همه سر باز ها تلاششون رو مي کنن و هيشکي نمي تونه تير رو از حلقه رد کنه
آخر کار يه بچه کوچيک مياد و تير مي ندازه و از اون حلقه رد ميشه
ملت کلي کف مي کنن ميگن چه جوري اين کار و کردي يه بار ديگه انجام بده
بچه مي گه همون يه بار رو هم شانسي انداختم حالا هزار بار ديگه هم تير بندازم از حلقه رد نميشه
خلاصه دادا داستان شما هم يه چيزي تو همين مايه هاست
فعلا