به نام خداي مهربون
سلام
مي گم دادا تيره احتمالا حواسش نبود
ولي خب نيتش خير بوده
اين داستانت منو ياد جوونيهام انداخت
هان نه ياد يه داستاني انداخت
تعريف مي کنم بعد نگي ما داستان بلت نيستم و بي سواتيم
پادشاهي به سرباز هاش مي گه هز کي بتونه با کمونش تيري پرتاب کنه تا از اون حلقه کوچيک(بهم نگفتن فاصله اش چه قدر بود) رد بشه من بهش جايزه مي دم
همه سر باز ها تلاششون رو مي کنن و هيشکي نمي تونه تير رو از حلقه رد کنه
آخر کار يه بچه کوچيک مياد و تير مي ندازه و از اون حلقه رد ميشه
ملت کلي کف مي کنن ميگن چه جوري اين کار و کردي يه بار ديگه انجام بده
بچه مي گه همون يه بار رو هم شانسي انداختم حالا هزار بار ديگه هم تير بندازم از حلقه رد نميشه
خلاصه دادا داستان شما هم يه چيزي تو همين مايه هاست
فعلا