• وبلاگ : يار جکيگوري
  • يادداشت : وايسا دنيا منم مي خوام پياده شم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    به نام خدا

    سلام

    حرف دل اين جانب رو هم زديد...
    :"(

    مي دونيد من بچه که بودم به مامانم چي مي گفتم؟
    مي گفتم کاش با همديگه...
    :(
    شايد به نظر بي رحمانه بياد، اما مي دونم والدينمم طاقت ندارن...

    يه ماه و نيم ه که پشت سر هم خبر مرگ مي شنوم... اين جا هم حرفش رو خوندم...
    :"(
    فردا قراره بريم مراسم چهلم اوليشون... همون که 25 سالش بود...

    لابد دو هفته ديگه هم که برم اهواز مراسم چهلم دومي ه... (شايدم زودتر باشه و بهش نرسم).
    مي دونيد پدر و مادر اين دو تا جوون چه طور شکستن؟
    اگه ديده بوديدشون شايد دلتون نمي يومد اون دعا رو بکنيد...

    توي اين مدتي که چهار پنج تا مرگ رو پشت سر هم داشتيم توي فاميل (بعد از اون دو تا، دو سه نفر ديگه هم رفتن، که البته دو تاشون فاميل دور بودن، اما يکي شون نزديک تر)، خلاصه توي اين مدت اين قدر مرگ رو نزديک حس کردم که همش نگران عزيزامم...

    خدا خودش به دلمون رحم کنه...

    پاسخ

    سلامايشاللهمنکه وجدانا نم تونم تحمل کنم اون روز راايشالله که والدين شما هم هميشه سالم باشند