سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یادش بخیر یه روز باید یه متهم را می بردیم به زندان چابهار ، درست تو زمانی بود که هفت تا از بچه هامون را گروگان گرفته بودند ، ما هم بدون دستبند داشتیم اینکار را می کردیم ، کلا بود زمانهایی که دوسه تا متهم داشتم ولی یه دونه دستبند که با یه سری ترفند هایی مثلادست راستاشون را به هم می بستم و یه نفرشون را هم با دست می گرفتم ولی بازم خدا خیلی رحم میکرد چون خیلی آمار فرار متهم زیاد بود و راحت دستبندشون را باز می کردند و فرار می کردند ، واسه همین باید خیلی حواسمون را جمع می کردیم ، یه سری نکات هم باید رعایت می کردیم ، مثلا سوار هر ماشینی نشیم ، نذاریم متهم با کسی حرف بزنه و غیره ، خلاصه متهم را سوار ماشین کردیم و به سمت زندان چابهار راه افتادیم ، در راه متهم خیلی حرف می زد و مخ ما را خورد یک تنه ، خیلی با حال بود معتاد بود درست روزی بود که استوار ع را هم گرفته بودند به علت استعمال و نگهداری کراک ، سوار بر تاکسی بودیم که یه مرتبه ورودی زندان را رد کردیم برای همین راننده خواست عقب عقب بره که همون موقع پلیس نامحسوس محسوس شد و ما مجبور شدیم برای پاره ای توضیحات و بی خیال شدنشون پیاده بشیم ، بعد از سوار شدن متهم گفت ببین شرکار من چقدر خوبم شما هوای منو ندارین ولی من به خاطر شما فرار نکردم ؟؟؟

منم به راننده گفتم : نگه دار ، بعد بهش گفتم پیاده شو ، گفت : واشه چی ؟   گفتم : پیاده شو ، اونم پیاده شد ، گفتم : فرار کن ببینم بلدی یا نه ؟ مرد حسابی تو راه هم بلدی بری ؟ کل مسیر هنگ تا ایستگاه را که داشتیم کشون کشون میاوردیمت ، فرار کن ببینم ، گفت : راشتش شرکار پاهام درد می کنه !!!!

گفتم : ای خدا بگم چکارت کنه ، ای خدا آخه چرا من؟

خلاصه رفتیم تو زندان تحویلش دادیم و تو بازرسی بدنی نامرد گفت که جناب شروان من کلی پول داشتم این شرکار ازم گرفته ؟؟؟؟

یا قمر بنی هاشم این چی میگه ؟ خدایا خودت کمک کن

جناب سروان : راست میگه ؟

گفتم : نه والله جناب سروان ازش بپرسین چقدر بوده ؟   گفت : هژار تومن ، جناب سروان هم گفت ما پول های زیر هزار تومن را میندازیم تو صندوق صدقات بعدشم دروغ نگو ، واقعا که حالم داشت ازش به هم می خورد تازه کرایه ی ماشینش تا چابهار را هم از جیب خودمون داده بودیم تازه آقا طلبکار هم بود ، بعدش گفت : شرکار یه لحظه کارت دارم!! گفتم : چته ؟ ، گفت : شرکار منو تنها نزار ، لااقل یه کم پول بهم بده بتونم مواد جور کنم !! ای پدر سوخته برو سرجات بشین تا خودم نکشتمت و دیه ات را هم بدم

خلاصه یه دونه را تحویل دادیم و خواستیم برگردیم که لب در ماشین گیرمون نیومد و مجبور بودیم تا کنار جاده را پیاده بریم یه مسیر تاریک و خلوت ، یا خدا این چشمهای روشن مال کیه دیگه ، یه سری چشم روشن که داشتن هی پلک می زدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه مرتبه یه صدای زوزه بلند شد ، به به گرگ اونم نه یکی یه گله ، منم به رفیقم سعید گفتم : گلنگدنت را بکش و پشت به پشت من راه بیا ولی ندو ، اگه حمله کردند تیراندازی کن ، اون موقع داشتم صدای ضربان قلبم را می شنیدم پیش خودم گفتم : خدایا غلط کردم کاشکی به اون متهمه پول می دادم ، چکار کنم با این همه گرگ ؟ بعدشم فردا همه تو هنگ می خندند می گن اون استوار با اون هیکل را چطوری گرگ خورده ؟ که یه مرتبه دیدم چشما دارن نزدیک تر می شن ، وای خدا یه کاری بکن جلو تر نیان هی داشت صداشون خشن تر و نزدیک تر میشد ، فکر جون سالم بردن را از کله مون بیرون کردیم و تا جون داشتیم دویدیم تا به سر جاده رسیدیم اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووف ، خدایا شکرت

جون سالم به در بردیم ، تا یه هفته منقلب بودیم که چطوری داشتیم جوان ناکام می شدیم ؟ اگه ندویده بودیم الان معلوم نبود تو شکم کدومشون بودیم

ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 10:4 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak