یار جکیگوری
با عرض معذرت به خاطر غیبت طولانی مدتم ، جاتون خالی رفته بودم به مشهد مقدس ، که این خاطره چکیده ای از سفرنامه ی داود خطر در مشهد میباشد 8/7/88 ما یعنی برو بچ تبیانی توسط یک فروند خپلوف عازم مشهد مقدس شدیم ، هنوز عقربه کوچیکه به اندازه یک دقیقه جلو نرفته بود که آقای محترمی از ماسماسک هواپیما فرمودند کمربند خود را ببندید می خواهیم فرود بیاییم ، البته به انگلیسی هم گفت : دین دین دارین دین نو بین تابین .............. ، ما هم آماده یک فرود ، فرود که چه عرض کنم یک سقوط جانانه شدیم چشمتون روز بعد را نبینه در ارتفاع یک پا و یک وجبی زمین تالاپ نشست که بنده اصلا آب تو دلم تکون نخورد از ترس البته ، خلاصه سقوط یا فرود رسیدیم مشهد فرودگاه مشهد همون روز : تو فرودگاه یک دستگاه خانم با گل به استقبال مسافرین آمده بودن که به بنده گل تعارف فرمودند ، منم فکر کردم که خواهر دخترک کبریت فروشه ، ولی بعد فهمیدم گلها مفتانیه ، برای همین ازش گرفتم و رفتیم تو سرویس مربوط به تور نشستیم ، در راه هم هرچی تو اون گل دنبال عسل گشتم نبود که نبود . خلاصه گل بی زبون به غیر از یک ساقه شکسته چیزی ازش نموند ، خلاصه به هتل رسیدیم و خالی شدیم اونجا یک مشکلی مربوط به اتاقها پیش اومده بود که مسئول هتل خواست ضرب المثلات خود را به رخ ما بکشاند و گفت : گره ای که با دست باز میشه چرا با دندون؟ بنده هم که دستی در ضرب المثل و جفنگیات داشتم در جواب گفتم : نخیر آقا درستش اینه : کاری که با دعوا حل میشه چرا با زبون خوش ؟ خدابنده و بلعکس هتلدار مات و مبهوت به من نگاه میکرد و اطرافیان هم حالا نخندین ، هنوز مونده؟ .... بعداز مستقر شدن به دستور یکی از افراد گروه راهی حرم شدیم ، اونجا برادر و داماد گرامی را دعوت به گرفتن عکس کردم ، هنوز دو سه تا عکس نگرفته بودیم که احساس کردم یک چیز نرم پر شکلی داره روی سرم می خوره ، روی مبارک را برگر دوندم دیدم به به لو رفتیم ، ایشون هم با انگشت اشاره یکی موند به آخر تابلویی رو به من نشون دادن و گفتن اونجا چی نوشته ؟ بنده هم خونسردیم را حفظ کرده و گفتم اونجا ؟ کفشداری 12 ، چطور ؟ گم شدین ؟ آون آقا فرمودن : اه اینجوریه خوب بگو ببینم اینجا چی نوشته ؟ بنده هم مجبور به گفتن حقیقت شدم و ایشون هم با احترام ما را به بیرون هدایت فرمودند اون شب موقع شام هنگام پایین رفتن از پله ها شروع کردم به بد گفتن از هتل دارها و مسئولین تورها و غیره که دیدم دستی زد سر شانه بنده و گفت : جو نگیرتت عمو جون چی داری میگی بنده هم رو برگردانده و دیدم به به مسئول هتل همون که چند دقیقه پیش اذیتش کرده بودم ، گفتم خیلی مخلصیم ، عجب آدمای زحمتکشی هستین شما هتل دارها، خلاصه نگاه عجیب و عاقل اندر سفیه به ما فرمودند و رفتند ، خدا به خیر بگذرونه با این زبون بی حساب کتاب ما که آخر سر سبز مبارک ما را به باد میده ادمه دارد
Design By : Pichak |