یار جکیگوری
سلام به همه عزیزان یادمه یه روز یکی از بچه ها که اسمش مهرعلی بود و من همیشه اون را آبان علی صدا میکردم ، از مرخصی برگشت و از اون کارهای هرگز نکرده انجام داد و سوغاتی با خودش آورد ، مهمترین اونا هم گردوی تازه بود که هنوز پوست سبزش را نکنده بودند . خیلی جالب بود اکثر بچه های اونجا تا حالا ندیده بودند و فکر میکردند نارنگیه ، خلاصه فردا صبح مهر علی یه نایلون از اون گردو ها را برای فرموندمون حاجی... آورد ، گردو ها را تحویل داد و اومد پیش خودم تو اتاق نشست که یه مرتبه یه فریاد عجیبی به گوش رسید که میگفت : استوااااااااااااااار منم دویدم به سمت اتاق ایشون و گفتم : بله جناب سروان گفت : تلخه ، بدمزه است اینا دیگه چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ منم یه نیگا کردم دیدم به به ما رو باش ، اونا رو باش ، حاجی داره گردم رو با پوست میخوره ، دروغ چرا جرات نکردم بخندم ، گفتم : حاجی اینا گردو هستش مگه تا حالا نخوردی؟ گفت : چرا ولی این طوری نبود منم یه گردو برداشتم و شکوندم و مغر مبارک را به ایشون تقدیم کردم ، بله حاجی هم تناول فرمودند و خوششون اومد و فرمودند : میخوام میخوام بازم میخوام ، پوست بکن منم دیدم کارم در اومده گفتم حاجی من الان میام ، رفتم دیدم مهر علی داره برا خودش چایی میخوره ، منم با دستان مبارک یک فقره مشت بر سر مبارکشون کوبیدم و گفتم : پاشو بینم ، برا من کار درست میکنی ؟ کشون کشون بردمش تحویل حاجی دادمش گفتم : حاجی مهرعلی بهتر بلده و بعدهم جیم زدم فردای اون روز رفتم ستاد دیدم به به مهرعلی تو اتاق سرگرده و داره برای جناب سرگرد گردو مغز میکنه ، سرگرد هم میخورد و میگفت : به به بازم بده خوشمزه بود ، اینجا بود که خودم را به خاطر جیم دیروز تحسین فرموده و به اتاق خود جهت نوشیدن چای مشرف شدم ادامه دارد
Design By : Pichak |