یار جکیگوری
یادش بخیر دقیقا چهار سال پیش بود که من از طریق زاهدان به شهر جکیگور رهسپار شدم ،،، واقعا چقدر زود میگذره تو این چهار سال فقط هفده ماهش بهم خیلی سخت گذشت ولی باقیش خیلی راحت بوده ، تاحالا دیدین که بعضیا میگن بهترین خاطرات عمرشون دوران خدمتشون بوده ، ولی من برعکس بدترین دوران عمرم و بدترین خاطرات زندگیم مربوط به دوران خدوتم بوده که فکر نکنم تا آخر عمر یادم بره ، یادمه اوایل هر شب کابوس میدیدم که بهم میگفتن باید یک ماه دیگه خدمت کنی تا بهت کارت بدیم ، مدام تو خواب رنج میکشیدم تا اینکه بیدار میشدم و یه نفس راحت میکشیدم ، البته فقط من اینجوری نبودم ، یه بچه ها که اسمش بهنام بود و دزبان هنگ بود تا چند وقت بهش زنگ میزدیم طبق عادت میگفت : دزبانی بفرمایین هی جکیگور خدا بگم چیکارت بکنه آخه این چه بلایی بود سر ما آوردی روزی که کارتم را دادن اصلا باورم نمیشد فکر میکردم دارم خواب میبینم آخه کم پیش میومد کسی زنده از اونجا بیرون بیاد آقا اصلا بیخیال من میخواستم یعتی امروز را جشن بگیرم به مناسبت چهارمیم سالگرد جکیگور رفتنم ، ولی دلم خون بود و نگذاشت از خوبیهای نداشته خدمتم بگم، در پایان طبق قولی که به دوستم دادم عکسی از یک گوسفند جکیگوری که خیلی خوشگل بود را براتون میذارم که فکر نکنین اونجا فقط بز داره ادامه دارد
Design By : Pichak |