سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

این خاطره تقریبا مال آخرهای خدمتمه ، یادمه هنگ جکیگور و نگور را با هم ادغام کردند و اسمش را گذاشتند نگور جکیگور

و بعداز اون هرچی سرباز وکادری بود فرستادند تو هنگ ما طبیعتا درجه داران وظیفه که واقعا عتیقه تر و داغون تر از بچه های ما بودند و دقیقا همگی شون معتاد بودند به اتاق ما اومدند

بخشکی شانس دیگه معتاد ها برا خودشون یه اتحادیه شدند واقعا حال اسف باری داشتند ، یه روز که بنده جهت انجام امور شخصی به یکی از مناطق که در همه منازل وجود داره ولی مال ما توهنگ از نوع بیابونی بود رفته بودم ،موقع برگشت برای شستن دست دیدم استوار علی داره لباسهاش رو میشوره ، گفتم آفرین چه پسر تمیزی ؟؟؟ ولی دیدم هر چی میشوره کفی در کار نیست و انگار داره آب در هاون میکوبه ، گفتم : علی این همه پودر توی بطری هست ، یه کم بریز تو لگن ، خسیس بازی در نیار

گفت : ای بابا    جون خطر خیلی ریختم ولی دیگه قلابی شده اصلا کف نداره !!!!!!

آخه مگه میشه همچین چیزی محال بود ، بطری را جهت انجام آزمایشهای مربوطه از وی گرفته و پس از چند ثانیه متوجه عمق فاجعه شده و به وی  که در حال چرت بود با صدایی آرام و شبیه به فریاد که فقط از خواب بپره گفتم : آخه نادون کی تاحالا با شکر لباس شسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای خدا آخه چرا من مگه من چکار کرده بودم

ادمه دارد 


نوشته شده در دوشنبه 88/12/17ساعت 12:19 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak