یار جکیگوری
بعد یکی دو ماه تو جکیگور برا خودم برو وبیایی پیدا کرده بودم که مپرس ، به حدی که فرمونده مون حاجی خیلی قبولم داشت و هر کار محاسباتی ،تعمیراتی ، تاسیساتی ، تشکیلاتی داشت میفرستاد دنبال من میگفت : خطری اینو برام درستش کن
یه بار دزدگیر ماشینش خراب شده بود و هی ماشینش خاموش میکرد ، برا همین فرستاد دنبال من ، منم که سردر نمی آوردم
گفتم : حاجی من بلد نیستم ، نامبرده مثل اینکه حرف تو گوشش نمیرفت و میگفت باید درستش کنی ، منم دل و زدم به دریا و شروع به ور رفتن به ماشین شده ، الکی با آچار تو سر موتور و باتری و کویل زدم ولی دست به دزدگیر نزدم چون اصلا نفهمیدم کجاست و گفتم خوب دیگه استارت بزن ، اونم ماشین را روشن کرد و رفت منم داشتم لحظه شماری میکردم برای اینکه ماشین دوباه خاموش بشه ولی نشد ، ای خدا اگه تو جاده خاموش میکرد و یه ماشین میزد بهش که من را فردا تو هنگ اعدام میکردند ، خلاصه دست به دعا برده ( الهم ارسلنا حاجی الفردا نهار فی هنگی نشه منگی که خطر پر پر شدنگی )
بله این متن دعا بود که خدا رو شکر حاجی فردا صبح سالم به هنگ اومد و کلی هم از من تعریف کرد ؛ من که هنوز نفهمیدم چی شد که اینطور شد ولی شاید واقعا مکانیک بودم و خودم خبر نداشتم آخه میدونین بعداز منفجر کردن کولر همسایه به بابام قول داده بودم که دیگگه تا کاری را بلد نیستم الکی انجامش ندم
Design By : Pichak |