یار جکیگوری
یادش بخیر یه روز برای خرید لباس به دو راهی جکیگور رفته بودم ، توی یه مغازه که فروشنده اش یه پسر خیلی سمجی بود ، با دیدن من گفت : پیدات کردم ، خیلی وقته برات یه پیراهن توپ آوردم ، اندازه اندازته ! منم گفتم : امتحانش ضرر نداره ، رفتم تو و لباس را گرفتم و پوشدیدم ، چشمتون روز بد نبینه دیدم اون ژیراهن تا زیر زانوهام اومد !گفتم : ای خیر ندیده، لباس را نتونستی آب کنی ، حالا می گی برا من آوردی ؟ این پیراهن را تا صد سال دیگه هم هیچکس ازت نمی خره!!!!! تا اینکه یه روز: یه جناب سروان داشتیم که قدش حدودا تا لب ناف من بود ، یه شب اومد تو هنگ و من دیدم همه دارن بهش لباس جدید را تبریک میگن ، منم اومدم بهش تبریک بگم ، دیدم به به همون پیراهنه ، گفتم :جناب سروان این پیراهن براتون بلند نیست ؟ گفت : نه یه کمه منم دادم تو شلوارم ( از اونجایی که بنده با ایشون رفیق بودم ) گفتم : جناب سروان اینکه به درد آب کشیدن از چاه میخوره مرد حسابی من با دو متر قد نتوستم این رو بپوشم تو چطور این را پوشیدی آخه ؟ اون روز اولین و آخرین روزی بود که جناب سروان اون پیراهن را پوشید ادامه دارد
Design By : Pichak |