سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

بله قضیه از اینجا شروع شد که جناب سرهنگ حساب ویزه ای رو استوارها و ستوان وظیفه های هنگ باز کرده بود و فکر میکرد که چون درس خوندند همه چیز بلدند ، تا اینکه یه روز یه مرد رومانیایی با دخترش اشتباه اومده بود از جکیگور به پاکستان بره که ، آوردنش تو هنگ و از اونجایی که هیچکس نمیفهمید چی میگه  عصبانی شده بود ، در کل سرهنگ هم ناراحت بود که چرا هیچکس از نیروهای کادر زبان بلد نیستند ، برای همین دستور داده بودند تموم استوار ها و ستوان ها جمع بشن تا ببینند کدومشون زبان بلدند؟

 من هم رفته بودم دوراهی تا یه کم سربه سر مغازه دارها بذارم (حتما الان میگین مگه آزار داری ؟) ولی خوب من تنها تفریحم همین بود

خلاصه بعد از برگشت دیدم تموم استوارها آماده باش لب در هنگ جمع شدند و مثل کسایی که دارن معرکه نگاه میکنن رفتار میکنن ! گفتم : خطری دوباره درگیری شده و بازم میگن من بدشانس باید برم ؟؟؟؟؟؟/

رفتم جلو دیدم کلماتی نظیر آی ام بلکبورد و پن و پنسل و وات ، نو نو ، به گوش میرسه ؟ پیش خودم گفتم : ما دیوانه کم نداشتیم ولی این رقمیش را ندیده بودم ،‏تا اینکه منشی سرهنگ اومد و گفت استوار من به اینا گفتم که تو زبان بلدی ؟ من را میگفت ؟

من که زبان مادریم را هم بلد نبودم چه برسه به زبان نامادری؟

منم گفتم : من در حد خیلی کم همون پن و پنسل بلدم که یهو دیدم چند تا ... آب دار نثار دانشگاههای مربوطه شد که این چه سیستم آموزشیه؟

منم خیلی بهم برخورد و تصمیم گرفتم که بعد خدمت حتما برم زبان یاد بگیرم تا هر کسی به خودش اجازه نده توهین کنه !

اما از اون روز جریان زبان یاد گرفتن ما شده جریان :

شاید این جمعه برم من شاید

زبان انگلیسی یاد بگیرم من شاید 


نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 1:26 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak