سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

این خاطره مال دوره آموزشیمونه

اواخر دوره یه هیات آزمونگر از ناجا اومدند که ببینند ما توی این آموزشگاه علمی تخصصی چی یاد گرفتیم برای همین کل پادگان را به خط کردند و از اونجایی که من بدبخت قدم از همه پادگان بلند تر بود اول از همه ایستاده بودم ،‏قرار شد یکی از پرسنل مدعوین بیاد و چند تا از بچه های هر گروهان را گلچین کنه منم گفتم به به اگه طرف نابینا هم باشه اول از همه میاد منو انتخاب میکنه !!!!!! خدایا چیکار کنم که منو بیخیال شن ،‏آخه قرار بود بیان کار با سلاح و نحوه زدن دستبند و یکسری کارهای مربوط به نیروی انتظامی را که واقعا خسته کننده بود توی گرما ازمون تست بگیرن ،‏منم که خیلی بدم میومد توی آفتاب اسفند ماه یه همچین کاری انجام بدم برای همین وقتی طرف داشت به سمتمون میومد چون فرمونده هم کنارمون نبود یه فکری به سرم زد؟؟؟؟؟؟؟

تا اونجا که تونستم به کمرم قوز دادم و دندونای ردیف بالاییم را هم اندختم بیرون به طوری که طرف اصلا شک نکنه که من منگلی هستم

حالا دیگه طرف کاملا روبروی من ایستاده و داره چپ چپ نگاه میکنه ،‏ یه چیزی هم زیر لب زمزمه کرد و یکم هم بدوبیراه گفت و از من گذشت

خلاصه چند نفر را انتخاب کرد و رفت بعد فرموندمون رسید  منم سریع خودم را جمع و جور کردم ،‏یه نگاه به من انداخت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به طرف ؟ گفتم جناب سروان چیزی شده ؟

گفت : نه بابا بهش آدرس دادم بیاد تو را ببینه و انتخاب کنه که سرهنگ کیف کنه اومده میگه طرف مثل منگلی ها میمونه  !!! فکر کنم اشتباه یه صف دیگه را دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قرنیا عجب آدم بدی بوده مگه من چش بوده ،‏خوب خدارو شکر به خیر گذشت اگه نه داشتم دو سه ساعتی را برای سرهنگ حرکات موزون انجام بدم


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 10:37 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak