یار جکیگوری
خوب میریم سر اصل مطلب::
چند وقت پیشها یعنی اول ماه آبان رفیقم از کاشون به اصفهان اومد واسه اینکه بره خودش را نظام وظیفه ی اصفهان معرفی کنه ؛ بعد یه گشت تو اصفهان رفتیم خوابیدیم تا صبح دیر نرسیم ، اول که اونجا انقدر شلوغ بود که معلوم نبود کی به کیه ؛ دوم که یکی از هم خدمتی هام که تو آموزشی با هم بودیم و دانشگاه قبول شده بود را دیدم که می خواست دوباره بره خدمتش را تموم کنه ، سوم اینکه کد رفیق من مازاد بود و معلوم نبود کجا میفته.
ولی اون چیزی که عجیب بود حضور پر شور خانواده ها بود که پدر و مادر و خواهر و برادر و عمو و عمه و دایی و خاله و کلیه ی فامیل های وابسته و وانبسته گریه کنان و خوراکی به دست اومده بودند بدرقه و من پیش خودم گفتم واقعا تو این دوسه ساله هم کلی تغیرات صورت گرفته ؛ یعنی چی مگه خدمت نیست ؟؟ پس اینا دیگه کجا میان ؟؟؟ خلاصه همه جمع شده بودند و گریه می کردند و منم کارم شده بود دلداری اونها تازه به علت اینکه کلا تو این جور مواقع پرسنل محترم نظام وظیفه سرشون شلوغه و جواب کسی را نمیدند من شده بودم کارشناس اونجا و هرگونه اطلاعاتی داشتم در اختیار اونها قرار دادم که یه وقت غصه نخورند
البته پدرهایی که اومده بودند هم بیکار نبودند و مشغول به تعریف کردن خاطرات خدمت خودشون بودند و همه این عقیده را داشتند که خدمتهای الان خدمت نیست ، منم هرچی گفتم نه جون من اینطور نیست کسی باور نکرد که نکرد ، منم نشستم به خاطرات اونها گوش دادم تا ببینم شما ها چه حسی دارین که من واسه تون خاطره تعریف میکنم؟؟
دیدم نخیر خاطراتشون اصلا هم خوب نیست ؛ البته یه دوستی واسه م خاطره تعریف کرد که خیلی جالب بود حالا راست و دروغش به من ربطی نداره من این جا را فقط راوبم البته جالبه
بنده خدا رفیق من تو تهران خدمت میکرده ، کارشونم گشت بوده یعنی گشت مواد مخدر ، یه رفیقی هم داشته اهوازی بوده و خیلی هم تو پیدا کردن افراد معتاد تبحر داشته ؛ خلاصه چند هفته ای سرشون خیلی شلوغ میشه و وقتی به یگان می رسیدند مث جنازه پهن میشدند و می خوابیدند ، مادر اون طرف هم هر شب زنگ میزده ولی بچه ها جرات نمی کردند بیدارش کنند چون خیلی خسته میشده و می گفته کسی بیدارش نکنه ؛ وقتی هم که صبح میشده انقدر سرشون شلوغ می شده که هر روز مرگ خودش را از خدا می خواسته ، این زنگ زدنها یکی دو هفته ای طول میکشه تا اینکه مادره میگه اگه امروز با پسرم حرف نزنم پا میشم میام تهرون ، خلاصه اونهام مجبور میشند فحش شنیدن از هم خدمتی را به جون بخرند و بیدارش کنند ، ولی بر خلاف تصور وقتی مکالمه ش تموم میشه خوشحاله و شروع میکنه به رقصیدن ، اونم بد رقمه ، خلاصه هر چی بهش میگن چی شده میگه تا نرقصم نمی گم ؛ خلاصه وقتی خسته میشه میگه که پدرش تو زمینی که کار میکرده پاش رفته روی مین و داغون شده ولی در ازای اون پسرش که اون باشه معاف شده و کارتشم رفته در خونه ؛ حالا این بنده خدا دوهفته هم اضافه بر سازمان اون تو شرایط خسته کننده ای خدمت کرده ، البته میگم که من فقط تو این خاطره راوی بودم ، خواستم یه تنوعی ایجاد بشه ؛ البته این خاطره گرچه به پای خاطرات خطر در جکیگور نمی رسه ولی جالب بود و باعث شد تا من مجبور بشم تو وبلاگم بنویسمش تا ثبت جهانی بشه ؛ راستی اینم بگم که رفیقم افتاد نیروی دریای ارتش ، آموزشیش هم شهر سیرجانه ؛ امیدوارم همه ی سربازها جاهای خوب بیفتند تا خانواده هاشون راحت باشند
Design By : Pichak |