سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

چند وقت پیش شبکه دو فیلم همچو سرو را نشون داد یاد این خاطره افتادم

یادش بخیر رفته بودیم پیچکی و خیلی هم داغون شده بودیم و بیشتر از خیلی هم گرسنه بودیم آخه کنسروهامون خیلی کم بود ، یه روز به بچه ها گفتم امروز خودم و گروهبان  میریم واسه تون کبک یا جوجه تیغی شکار میکنیم تا از شر کنسرو خوردن راحت شیم ، خلاصه رفتیم به شکار کبک و جوجه تیغی ، اول از همه که معلوم نبود این جوجه تیغی ها کدوم گوری رفته بودند فقط چند تایی کبک بودند ولی باید حواسمون را جمع میکردیم که تیر کلاش بهش نخوره چون پودر میشد ، چون از داییم شنیده بودم که باید درست زیر پای کبک تیر بزنیم که با اصابت به سنگ ها شاید یکیش بهش بخوره و بیفته ، خلاصه که هر دو آماده ی شلیک شدیم و تیر زدیم ؟؟ ای بابا قر نیا گروهبان مگه کوری؟؟ پس چی شد ؟؟ یکی دیگه دو تا دیگه سه تا دیگه خلاصه خشاب خالی شد و ما حتی یه پشه هم شکار نکردیم !!!!

هیچی دیگه حسابی ضایع شدیم ، و خواستیم برگردیم که یکی گفت سلام علیکم !!!

منم روم را برگردوندم دیدم یه افغانیه ، دوباره گفت : آپ دارین؟؟

گفتم بله عزیزم بیا اینجا ببینم ؟

سریع گرفتیمش ، بنده خدا پا برهنه بود و خواسته بود بره ایران که نتونسته بود الان هم راه را گم کرده بود ، خلاصه بدون کبک و جوجه با یه افغانی برگشتیم کمین ، و به بچه گفتیم اطلاع بدین بیانن ببرنش ، که افغانی محترم فرمودند من گرسنه م ؟

ای بابا قر نیا خوب ما هم گرسنه ایم به تو میگیم؟؟

خلاصه که رفتیم کنسرو براش آوردیم و خورد نه یکی بلکه دوتا ، دیدم بنده خدا پاهاش هم داره خون میاد واسه ش آب آوردیم خورد و بعد پاهاش را شست و نشست تو آفتاب تا بدنش جون بگیره ، تو این حین دیدم گرهبان گ جو گیر شده و یه کنسرو دیگه هم باز کرده داره میده به سگ های نگهبان !!!

گفتم قر نیا گروهبان چرا؟؟ خودمون پس چی؟؟

گفت مگه کبک نزدین؟؟

گفتم : ای ناودون تو به جز یه افغانی دست ما چیز دیگه ای دیدی؟؟

خلاصه 6 نفر موندیم با دو تا کنسرو با اون مسافتی هم که روزانه باید بین کوهها طی میکردیم ده تا کنسرو واسه یه نفر هم کم بود ، خلاصه باید تا فردا صبر میکردیم که قربون همون کنسرو بریم چون فردا ماشین میدومد و جیره اون روز را با یخ  میاورد ، خلاصه ماشین اومد افغانی را ببره و من بالای برج بودم دیدم افغانی جونم پاهاش آبی شده و سوار ماشین شد و رفت ؟؟؟

آرزو میکردم اشتباه دیده باشم آخه فقط دمپایی های من آبی بود و سایز بزرگ همه دمپایی ها کوچولو بودند ، ولی کدوم آرزوی من مستجاب شده که این دومیش باشه؟؟

خلاصه اومدم از گروهبان گ پرسیدم اینا دمپایی های من نبود ؟؟

گفت : چرا بود

گفتم : خوب چرا دادی به اون؟؟

گفت : آخه اونم مث تو پاهاش گنده بود نمیش د که پابرهنه بفرستیمش بره ؟؟

ای خدا گرسنگی کم بود حالا موقع استراحتمون هم باید پابرهنه بریم این ور اون ور تازه 6 جفت دمپایی هم که بیشتر نبود یعنی کشک خطر بی دمپایی و گرسنه تو کوه و کپر ، تا درس عبرتی بشه واسه کسایی که قدر داشته هاشون را نمی دونند ، آخه توپ بخوری چیکار داری کبک شکار کنی ؟؟ آخه تو کی شکارچی بودی؟؟ اصلا تو مال این حرفها هستی خطری ؟ خلاصه که از فردا با لذت بیشتری به خوردن کنسرو پرداختیم


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/11ساعت 10:32 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak