یار جکیگوری

با عرض و طول سلام خدمت همه ی عزیزان گل و بلبل و هوادار و زمین دار این وبلاگ

اول از همه سال نو تون جدید باشه میدونم که میدونین خیلی جدیدا بی معرفت  شدم و دیر به دیر خاطره از خودم در میکنم ولی خوب اصلا مربوط به شلوغ بودن سرم نمی شه ها نمی دونم چرا این روزها چقدر دلتنگم نمی دونم چمه ؟؟ خسته م ؟؟ عاشقم ؟؟ دیوانه م ؟ خلاصه به ده نفر از کسانی که بتونند بفهمند من چمه جایزه میدیم!!!!


میریم سراغ خاطره :

این خاطره مربوط میشه به آخرین مرخصی که می خواستم بیام ، یعنی چون ما تو منطقه ی عملیاتی و بد آب و هوا و محروم بودیم نسبت به جاهای دیگه بیشتر مرخصی میومدیم ، یادش بخیر دقیقا 8 اسفند 85 بود درخواست مرخصی رو نوشتم و گذاشتم روی میز حاجی که امضاء کنه که همون موقع داد زدند مرخصی ها لغو شده و کسی نمی تونه بره مرخصی منم که حدودا دو ماهی اقامت داشتم خیلی ناراحت شدم ولی خوب یه اتفاقی افتاد که ما مجبور شدیم به مدت خیلی زیادی به کمین بریم و تا دم دمای عید نتونستیم برگردیم هنگ ، اصلا تقویم و تاریخ یادم رفت وقتی هم که از کمین برگشتیم کلا پوستم سوخته بود و رنگم سیاه شده بود و انقدر لاغر شده بودم که دیگه خودمم نمی خواستم برم مرخصی ، با این حال هنوز لغو مرخصی بودیم ، تا اینکه شد روز 4 شنبه سوری و من اولین مراسم 4 شنبه سوری عمرم را تجربه کردم .

حدود بیست تا سرباز بودیم که تو این مراسم خواستیم خودمون را خوشحال نشون بدیم چون بقیه از فرط ناراحتی اصلا بیرون نیومدند من ولی مث همیشه خواستم نشون بدم داودخطر به این زودیا از پا نمی افته واسه همین یه آتیش روشن کردیم و شروع کردیم از روش پریدن و منم واسه بچه ها با صدای انکر الاصوات خودم شروع به خوندن کردم ، خلاصه اون 4 شنبه سوری زشت ترین و زیبا ترین 4شنبه سوری عمرم بود ، یادش بخیر دو سه روز بعد مرخصی ها آزاد شد و منم سریع مرخصی گرفتم و حالا مشکل جدید چون دم عید بود و اصلا جای خالی برای اصفهان نداشت تموم ایرانشهر را زیر و رو کردم ولی انگار نه انگار خیلی نا امید شده بودم آخه بد تر از این نمی شد چون دیگه هیچ طوری نمی تونستیم برگردیم اصفهان رفتم یه گوشه ای نشتم و نگاه کردم به آسمون و گفتم خداجون مگه من چیکار کردم؟؟ بیا و خودت نذار من عید امسالو تو این شهر بمونم آخه هم مرخصیم می سوخت و هم خودم ، همینطوری که نشسته بودم دیدم اتوبوس اصفهان داره راه می افته و من خیلی داغون شدم بعد دیدم صدای دعوا میاد رفتم جلو ببینم چی شده؟؟ دیدم یه آقایی داره با شاگرد راننده دعوا میکنه که من منصرف شدم و پولمو بدین من نمی خوام برم اصفهان ، وااااای خدای من شرمنده تم یعنی دیگه چطوری می تونستی خودت را به من نشون بدی؟؟ منم سریع دویدم و بلیط اون بنده خدا رو خریدم و همون روز راه افتادم به سمت اصفهان و تو مسیر همه ش به این فکر میکردم که خدا چقدر به مانزدیکه و چقدر ما بندگانشو دوست داره

خدایا شکرت


نوشته شده در شنبه 90/1/13ساعت 11:31 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak