سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

امروز داشتم به این فکر میکردم که خوشبختی یعنی چی؟؟؟

از اونجایی که سعدیه بنده خیلی خوبه (سعدیه یه چیزی بالاتر از حافظه ست) ، رفتم تو آرشیو 27 سال زندگی تکمیلی؟ تحمیلی؟ خلاصه هی نشستم فکر کردم که ببینم قبلا ها خوشبختی را تو چی میدیدم و الان تو چی میبینم؟؟؟ بعد به این نتیجه رسیدم که وقتی نشه خوضبختی را اندازه ی که تو آرزوهامون بوده بدست بیاریم ، مجبوریم سطح آرزوهامون را به اندازه خوشبختی هایی که الان داریم کم کنیم ، ّذار یه مثال بزنم که نابود کنم بره ، مثلا شما از بازیگر های ایرانی توقع دارین به بهترین نحو ممکن حس اون قصه را به شما منتقل کنند و از اون فیلم هم توقع دارین پر محتوا باشه ولی هر چی میشینین پاش میبینین جا تره و بچه خیس ، برا همین مجبورین توقعتون را هی بیارین پایین که اندازه اونها بشه ، یعنی الان حسنی ما یه بره داشت هم بسازند ما میشینیم میبینیم و میره پی کارش ، خوب از مثل برگردیم به اصل ماجرا ، به قول یارو گفتنی ، زندگی دو حالت بیشتر نداره ، یا بدبختی و یا خوشبختی و اگه تو خوشبخت نباشی پس قطعا بدبختی.

شما ها را نمیدونم ولی من تو اطرافیان به شعاع یک کیلومتری که نگاه میکنم یه نمونه آدمیزاد خوشبخت را از نزدیک ندیدم ، بعد داشتم به این قضیه فکر میکردم که وقتی یه جوون میمیره براش مینویسند جوان ناکام  و وقتی یه پیر میمیره اینو نمینویسند ، این منو مجبور کرد که برم تو زندگی افرادی که سنشون بالاست و به دید اون برگه ترحیم باکام هستند یعنی ناکام نیستند ، بعد دوباره از سعدیه کمک گرفتم فهمیدم زندگی این بنده خدا ها هم کام آنچنانی توش نبوده ، در اصل اون کامه توش گم شده ، یعنی وقتی جوون بوده ناکام بوده و وقتی مسن شده انقده سطح توقعش کم شده که کام را فراموش کرده رفته پی کارش ، حالا برگردیم دوباره به سمت خودم ، الان با بررسی زندگی خودم و تقریبا اون کسایی که تو اد لیست های مغزم هستند ، بخصوص بعد از خوندن قصه برادران رایت که وقتی پرواز کردند ، در پوست خودشون نمیگنجیدند ، من هم همیشه آرزو داشتم ، زندگیم پر بشه از اتفاقهایی که من در پوست خودم نگنجم ، یعنی شاد شاد باشم ولی متاسفانه الان میبینم که همه اون صاحبان این آرزو در کنج خودشون پوسیدند ، مثلا دقت کردم که بچه بودم دوست داشتم دکتر بشم، پولدار بشم ، مشهور بشم، فوتبالیست بشم ، بازیگر بشم و ... این وسط نصفی از آرزوی آخری داره اتفاق میفته و من کم کم دارم گر میشم ، مث قضیه اون بنده خدایی که آرزو داشته دومادش خر پول باشه و الان نصف اولیش اتفاق افتاده.

خوب همه اینها را گفتم که به اینجا برسم ، 27 سال از عمرم رفته و به هر آنچه که میخواستم به صورت کامل نرسیدم ، من اینو به پای قسمت نمیذارم و اسمشو میذارم غفلت ، یعنی ظلمی که خودم در حق خودم کردم، از الان معلوم نیست چند سال دیگه زنده باشم ، پس میخوام کاری کنم که خوشبختیم برسه به سطح توقعم و نه اینکه به توقعمو بیارم پایین تا به حد اونها برسه

از شما هاهم میخوام کمک کنیم تا راهی پیدا کنیم واسه خوشبخت شدن ، یعنی همه مون با هم هر چی میدونیم بگیم تا ببینیم چیکار باید بکنیم شاید یه روزی همه مون در پوست خودمون نگنجیم

با تشکر

مدیریت پارک


نوشته شده در دوشنبه 91/9/20ساعت 12:19 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak