سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

سلام به همه عزیزان

یادمه یه روز یکی از بچه ها که اسمش مهرعلی بود و من همیشه اون را آبان علی صدا میکردم ، از مرخصی برگشت و از اون کارهای هرگز نکرده انجام داد و سوغاتی با خودش آورد ، مهمترین اونا هم گردوی تازه بود که هنوز پوست سبزش را نکنده بودند . خیلی جالب بود اکثر بچه های اونجا تا حالا ندیده بودند و فکر میکردند نارنگیه ، خلاصه فردا صبح مهر علی یه نایلون از اون گردو ها را برای فرموندمون حاجی... آورد ، گردو ها را تحویل داد و اومد پیش خودم تو اتاق نشست که یه مرتبه یه فریاد عجیبی به گوش رسید که میگفت : استوااااااااااااااار

منم دویدم به سمت اتاق ایشون و گفتم : بله جناب سروان

گفت : تلخه ، بدمزه است اینا دیگه چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/9/10ساعت 10:12 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر انگار همین دیروز بود

یادمه روز بازی دوستانه ایران و کرواسی بود ، ظهرش به ما گفتن آماده بشین باید برین جایی ، ماهم آماده شدیم تا بریم جایی ، بعد از گرفتن اسلحه آماده شدیم و رفتیم نشستیم پشت ماشین مربوطه ،در راه انقده تند می رفت که ساعت من از دستم کنده شده بود و من متوجه نشده بودم فقط تموم فکر و ذکرم این بود که از عقب ماشی پایین نیفتم، بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی به مکان مورد نظر رسیدیم ، گفتند باید کمین بزنیم برای همین به دو گروه تقسیم شدیم من با محسن امانعلی خانی و چندتا دیگه از بچه ها افتادیم توی یک گروه ، بعد بهمون گفتند دراز بکشین ، منم دراز کشیدم ولی بعد از مدتی دیدم هرکی رد میشه برای من دست تکون میده ! خیلی تعجب کردم ، بعد دیدم فرمانده گفت آخه این موجود نخراشیده دیگه چیه با ما فرستادن؟ این که از این کمین بزرگتره همه دارن یبیننش دیگه با خودمون نمیاریمت ، گفتم آخه جناب سروان من چیکار کنم من برای کمینگاه های ایران ساخته نشدم ! خلاصه اون روز دیگه هیچکی از اون طرف رد نشد کاملا لو رفتیم فرمونده هم کلی از دست من ناراحت بود ، بعد از مدتی هم گفت راه بیفتین تا بریم ، همین جا بود که به مزایای قد دومتری خودم برای اولین بار پی بردم، تموم بچه ها هم از من تشکر فراوان کردن گفتن ایشاالله بشی سه متر!

ادمه دارد


نوشته شده در دوشنبه 88/8/25ساعت 9:8 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با سلام خدمت دوستان عزیز

با عرض معذرت به خاطر غیبت طولانی مدت ، بعد از مدت طولانی از اراک برگشتم

بریم سر اصل مطلب

8/8/88

این تاریخ شما رو یاد چی میندازه ؟

یادش بخیر سری قبل که از مشهد اومده بودیم ، یکی از اقوام داشت در مورد این تاریخ صحبت می کرد دلم گرفت گفتم ای کاش کمی دیرتر به مشهد می رفتم تا روز تولد امام هشتم ، مشهد باشم

یادمه روزی که مشهد بودم رفیقم سعید حاجی زاده بهم زنگ زد و گفت چرا رفتی مشهد صبر می کردی آبان ماه می خواهیم از طرف دانشگاه با اتوبوس بریم مشهد ، منم پیش خودم گفتم آره جون خودت منم با اتوبوس میام، ولی به قول یارو گفتنی : امان از قسمت روزسه شنبه 5/8/88 ساعت 18:30با یک دستگاه اتوبوس 302 مخصوص هیتلر خدا نیامرز راهی مشهد مقدس شدیم ، جاتون خالی حدود 3 تا تا خوردم تا توی صندلی اتوبوس جام شد ، در راه هم معنویت خاصی اتوبوس حاکم شده بود به اون نشون که بچه ها شعر های کاملا مذهبی مثل پارسال بهارو کفتر کاکل به سرو چندتا شعر دیگه رو خوندن که ما رو واقعا منقلب فرمودند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/8/23ساعت 6:15 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز

روز دوم در مشهد:

روز دوم من به در اتاق حج قدرت رفتم تا ببینم چه میکنن دیدم به غیر از گز اصفهان سوغات تمام شهرهای ایران را خریداری کرده و میل مینمایند ، بعد ازهمراه شدن بنده در مراشم لمباندن و تمام شدن آذوغه ایشان در کمتر از 5 دقیقه من و حج قدرت و دوست دیگه ای که دوست داشت نامش فاش نشه ماهم برای همین در این سفر نامه وی را اسی پلنگ می خوانیم، راهی حرم مطهر شدیم بعد از زیارت درحرم دوستان تبیانی ، مورچه ، زنبور و مکس2000 و سعیدان(رییس فدراسیون ورزش ) را زیارت فرمودیم البته یه نفر دیگه هم بود که با اسی پلنگ دوست بود و من اسمش یادم رفته ولی هم رشته خودم بود ، خلاصه اون شب به خیر گذشت ما به هتل خویش بازگشتیم و من بزرگترین اشتباه عمرم را مرتکب شدم وبه منظور خواب به اتاق حجی رفتم ، دیدم حجی یه دفتر در آورد باز کردم دیدم به به مو به موی کارهامون را نوشته (داود خطر خندید ، اسی پلنگ آب خورد و ....)  چشمتون روز بعد را نبینه تا صبح حرف زدیم و در نتیجه صبح به مراسم صبحانه نرسیدیم ، بنده هم اگه صبحونه نخورم ، دیگه همه را مثل عسل میبینم تا ظهر گرسنگی کشیدم

خووووووب حالا میریم سر اصل ماجرا اونجا که بودیم با عجیب ترین موجدات خلقت نیز آشنا شدیم راننده ای که از ما هم ورودی گرفت و هم خروجی ، راننده ای که می خواست 4 نفر عقب سوار کنه ، راننده ای که قرار بود ما رو ببره الماس شرق ولی به زور می خواست لب بازار خیام ما رو پیاده کنه ، خلاصه هرچی بگم کم گفتم ، ولی از همه باحال تر روز آخر بود که ما برای گرفتن عکس یادگاری به حرم رفتیم و واسی پلنگ را به خاطر همراه داشتن کیف راه ندادند ، در همین حین دختر بچه ای عروسک به دست به همراه پدرش قصد ورود داشت که راهشون ندادن ، دختر کوچولو هم انتقام ما رو گرفت و از الفاظ رکیک و زیبای خود چند بیتی تقدیم مسئول محترم کردند

این بود سفر نامه 3 روزه داود خطر به مشهد ، البته انشا الله 2 آبان دوباره عازم مشهدیم ، این بار از طرف دانشگاه


نوشته شده در یکشنبه 88/7/26ساعت 9:9 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با عرض معذرت به خاطر غیبت طولانی مدتم ، جاتون خالی رفته بودم به مشهد مقدس ، که این خاطره چکیده ای از سفرنامه ی داود خطر در مشهد میباشد

8/7/88 ما یعنی برو بچ تبیانی توسط یک فروند خپلوف عازم مشهد مقدس شدیم ، هنوز عقربه کوچیکه به اندازه یک دقیقه جلو نرفته بود که آقای محترمی از ماسماسک هواپیما فرمودند کمربند خود را ببندید می خواهیم فرود بیاییم ، البته به انگلیسی هم گفت : دین دین دارین دین نو بین تابین .............. ، ما هم آماده یک فرود ، فرود که چه عرض کنم یک سقوط جانانه شدیم چشمتون روز بعد را نبینه در ارتفاع یک پا و یک وجبی زمین تالاپ نشست که بنده اصلا آب تو دلم تکون نخورد از ترس البته ، خلاصه سقوط یا فرود رسیدیم مشهد

فرودگاه مشهد همون روز :

تو فرودگاه یک دستگاه خانم با گل به استقبال مسافرین آمده بودن که به بنده گل تعارف فرمودند ، منم فکر کردم که خواهر دخترک کبریت فروشه ، ولی بعد فهمیدم گلها مفتانیه ، برای همین ازش گرفتم و رفتیم تو سرویس مربوط به تور نشستیم ، در راه هم هرچی تو اون گل دنبال عسل گشتم نبود که نبود . خلاصه گل بی زبون به غیر از یک ساقه شکسته چیزی ازش نموند ، خلاصه به هتل رسیدیم و خالی شدیم اونجا یک مشکلی مربوط به اتاقها پیش اومده بود که مسئول هتل خواست ضرب المثلات خود را به رخ ما بکشاند و گفت : گره ای که با دست باز میشه چرا با دندون؟

بنده هم که دستی در ضرب المثل و جفنگیات داشتم در جواب گفتم : نخیر آقا درستش اینه : کاری که با دعوا حل میشه چرا با زبون خوش ؟

خدابنده و بلعکس هتلدار مات و مبهوت به من نگاه میکرد و اطرافیان هم حالا نخندین ، هنوز مونده؟ .... بعداز مستقر شدن به دستور یکی از افراد گروه راهی حرم شدیم ، اونجا برادر و داماد گرامی را دعوت به گرفتن عکس کردم ، هنوز دو سه تا عکس نگرفته بودیم که احساس کردم یک چیز نرم پر شکلی داره روی سرم می خوره ، روی مبارک را برگر دوندم دیدم به به لو رفتیم ، ایشون هم با انگشت اشاره یکی موند به آخر تابلویی رو به من نشون دادن و گفتن اونجا چی نوشته ؟ بنده هم خونسردیم را حفظ کرده و گفتم اونجا ؟ کفشداری 12 ، چطور ؟ گم شدین ؟ آون آقا فرمودن : اه اینجوریه خوب بگو ببینم اینجا چی نوشته ؟ بنده هم مجبور به گفتن حقیقت شدم و ایشون هم با احترام ما را به بیرون هدایت فرمودند

اون شب موقع شام هنگام پایین رفتن از پله ها شروع کردم به بد گفتن از هتل دارها و مسئولین تورها و غیره که دیدم دستی زد سر شانه بنده و گفت : جو نگیرتت عمو جون چی داری میگی

بنده هم رو برگردانده و دیدم به به مسئول هتل همون که چند دقیقه پیش اذیتش کرده بودم ، گفتم خیلی مخلصیم ، عجب آدمای زحمتکشی هستین شما هتل دارها، خلاصه نگاه عجیب و عاقل اندر سفیه به ما فرمودند و رفتند ، خدا به خیر بگذرونه با این زبون بی حساب کتاب ما که آخر سر سبز مبارک ما را به باد میده

ادمه دارد


نوشته شده در یکشنبه 88/7/12ساعت 6:2 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak