سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یادش بخیر یه روز برای خرید لباس به دو راهی جکیگور رفته بودم ، توی یه مغازه که فروشنده اش یه پسر خیلی سمجی بود ، با دیدن من گفت : پیدات کردم ، خیلی وقته برات یه پیراهن توپ آوردم ، اندازه اندازته !

منم گفتم : امتحانش ضرر نداره ، رفتم تو و لباس را گرفتم و پوشدیدم ، چشمتون روز بد نبینه دیدم اون ژیراهن تا زیر زانوهام اومد !‏گفتم : ای خیر ندیده، لباس را نتونستی آب کنی ، حالا می گی برا من آوردی ؟ این پیراهن را تا صد سال دیگه هم هیچکس ازت نمی خره!!!!!

تا اینکه یه روز:

یه جناب سروان داشتیم که قدش حدودا تا لب ناف من بود ، یه شب اومد تو هنگ و من دیدم همه دارن بهش لباس جدید را تبریک میگن ، منم اومدم بهش تبریک بگم ، دیدم به به همون پیراهنه ، گفتم :‏جناب سروان این پیراهن براتون بلند نیست ؟

گفت : نه یه کمه منم دادم تو شلوارم ( از اونجایی که بنده با ایشون رفیق بودم ) گفتم : جناب سروان اینکه به درد آب کشیدن از چاه میخوره مرد حسابی من با دو متر قد نتوستم این رو بپوشم تو چطور این را پوشیدی آخه ؟

اون روز اولین و آخرین روزی بود که جناب سروان اون پیراهن را پوشید 

ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 9:17 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

ببخشید اگه دیر به دیر میام اینجا آخه این روزا به خاطر بیکاری حوصله ندارم

تو هنگ ما استوارها چند روز یک بار کمک افسر نگهبان میشدن و باید از شب تا صبح بیدار میموندم تا به پست ها سرکشی کنن

در عوض فردا صبح رو کامل استراحت میکردند ، منم یه روز که داشتم استراحت میکردم احساس کردم یه سگ بالا سرم وایستاده که یهو یه پارس بلند کرد و من بلند شدم تا 100 متر دویدم ،‏ولی دیدم کسی پشت سرم نیست ، گفتم : زکی ، این کی بود پس ؟ برای دونستنش رفتم به پشت پنجره دیدم یک دستگاه سگ کحترم به قائده دوتا شیر تو قفسه و داره از دهان گشادش آب میچکه و داره به من نگاه میکنه که یهو سرکار الف اومد و گفت چطوری استوار ؟

گفتم : این خره دیگه کیه ؟

گفت : سگ مواد یابه و قیمتش هم به ریال از جنابعالی بیشتره ، خیلی هم باهوشه منم گفتم : پس صد در صد ای کیو شون هم از بنده و جنابعالی بیشتره  ، که وی هم تائید کرد و رفت

چند روز بعد :

اه اه اه

این مگه همون سگه نبود که چندروز پیش آوردینش تو هنگ ؟

آره

خوب چرا دارین پسش میفرستین ؟

آخه خله

هان تو که میگفتی از ما باهوش تره پس چی شد ؟

نمیدونم از دم به همه ماشین ها گیر داد ولی تو هیچ کدوم مواد نبود

هه هه سگ قلابی بهتون انداختن

دوباره چند روز بعد:

استوار فهمیدی چی شده ؟

هان؟

فهمیدیم که چندتا از مواد فروشا مواد مخدر را ذوب کردند و توی جاده ریختن و هر چی ماشی رد میشده بوی مواد میگرفته و سگه هم برای همین جلوی همه ماشینارو میگرفته

قرنیا سگ دربه در بهش بهتون زدین پس ، اون کارش رو درست انجام داده ولی شما گول خوردین ، خوب ولش کن حالا سگه چی شد ؟

هیچی پس فرستادیمش

 


نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 7:44 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

بعد یکی دو ماه تو جکیگور برا خودم برو وبیایی پیدا کرده بودم که مپرس ، به حدی که فرمونده مون حاجی خیلی قبولم داشت و هر کار محاسباتی ،تعمیراتی ، تاسیساتی ، تشکیلاتی داشت میفرستاد دنبال من میگفت : خطری اینو برام درستش کن
یه بار دزدگیر ماشینش خراب شده بود و هی ماشینش خاموش میکرد ، برا همین فرستاد دنبال من ، منم که سردر نمی آوردم
گفتم : حاجی من بلد نیستم ، نامبرده مثل اینکه حرف تو گوشش نمیرفت و میگفت باید درستش کنی ، منم دل و زدم به دریا و شروع به ور رفتن به ماشین شده ، الکی با آچار تو سر موتور و باتری و کویل زدم ولی دست به دزدگیر نزدم چون اصلا نفهمیدم کجاست و گفتم خوب دیگه استارت بزن ، اونم ماشین را روشن کرد و رفت منم داشتم لحظه شماری میکردم برای اینکه ماشین دوباه خاموش بشه ولی  نشد ، ای خدا اگه تو جاده خاموش میکرد و یه ماشین میزد بهش که من را فردا تو هنگ اعدام میکردند ، خلاصه دست به دعا برده ( الهم ارسلنا حاجی الفردا نهار فی هنگی نشه منگی که خطر پر پر شدنگی )
بله این متن دعا بود که خدا رو شکر حاجی فردا صبح سالم به هنگ اومد و کلی هم از من تعریف کرد ؛ من که هنوز نفهمیدم چی شد که اینطور شد ولی شاید واقعا مکانیک بودم و خودم خبر نداشتم آخه میدونین بعداز منفجر کردن کولر همسایه به بابام قول داده بودم که دیگگه تا کاری را بلد نیستم  الکی انجامش ندم


نوشته شده در یکشنبه 89/1/22ساعت 11:38 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اگه تا حالا عکسای بدسازها رو دیده باشین میبینین که به قول خودشون هیکلشون هفتی شکله ، ما هم به این امید یه سه چهار سالی رفتیم بدنسازی ولی هیکلمون  به جای هفتی ، هشتی شد و تنها تفاوتی که ایجاد شد این بود که لهجه ام عوض شد ولی در کل تمام حرکات بدنسازی را به صورت نیمه حرفه ای بلد بودم ، ولی به دردم نخورد تا آخرای خدمت به اصطلاح یه باشگاه بدنسازی توی هنگ درست کردند و سربازها و کادریا رو که در اثر ورزش نکردن هیکلها شون از هشت گذشته و به صفر رسیده بود تشویق به ورزش کردند ، منم که همیشه اولین نفر تو باشگاه بودم ، طبق عادت همیشه هم رکابی تنم میکردم ، تا این که یه روز جناب سرهنگ به صورت سرزده وارد سالن شد و ما همه هول شدیم ، ولی ایشون فرمودند اشکال نداره موقع ورزش لباس مهم نیست و خواست که کمی هم با دسگاهها کار بکنه تا به ما بفهمونه که اونم مثل ماست و بچه با آرامش ورزش کنه ، برای همین دونه دونه دستگاه ها را اسمش را میپرسید و امتحان میکرد و منم همه را براش توضیح میدادم تا یهو جناب سرهنگ گفت : استوار تو ورزش میکنی ؟

منم پیش خودم گفتم میخواد ازم تمجید کنه ، تقریبا بیشتر بچه ها هم دور و برمون جمع شده بودند  با یه غرور خاصی گفتم : بله جناب حدود 4 سال

منتظر تعریف ایشون بودم که  دیدم کلمات ارسالی اصلا با کلماتی که من منتظر شون بودم مطابقتی ندار ، لابد میژرسین چی گفت ؟

بله گفت :استوار خیلی قناصی اصلا بهت نمیاد تاحالا ورزش کرده باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه این شانسه من دارم ؟

از اون روز تصمیم گرفتم ورزش را به صورت جدی ادامه بدم حالا هم هفت که نه ولی هیکلم شبیه 11 شده

ادامه دارد

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/26ساعت 2:48 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

این خاطره تقریبا مال آخرهای خدمتمه ، یادمه هنگ جکیگور و نگور را با هم ادغام کردند و اسمش را گذاشتند نگور جکیگور

و بعداز اون هرچی سرباز وکادری بود فرستادند تو هنگ ما طبیعتا درجه داران وظیفه که واقعا عتیقه تر و داغون تر از بچه های ما بودند و دقیقا همگی شون معتاد بودند به اتاق ما اومدند

بخشکی شانس دیگه معتاد ها برا خودشون یه اتحادیه شدند واقعا حال اسف باری داشتند ، یه روز که بنده جهت انجام امور شخصی به یکی از مناطق که در همه منازل وجود داره ولی مال ما توهنگ از نوع بیابونی بود رفته بودم ،موقع برگشت برای شستن دست دیدم استوار علی داره لباسهاش رو میشوره ، گفتم آفرین چه پسر تمیزی ؟؟؟ ولی دیدم هر چی میشوره کفی در کار نیست و انگار داره آب در هاون میکوبه ، گفتم : علی این همه پودر توی بطری هست ، یه کم بریز تو لگن ، خسیس بازی در نیار

گفت : ای بابا    جون خطر خیلی ریختم ولی دیگه قلابی شده اصلا کف نداره !!!!!!

آخه مگه میشه همچین چیزی محال بود ، بطری را جهت انجام آزمایشهای مربوطه از وی گرفته و پس از چند ثانیه متوجه عمق فاجعه شده و به وی  که در حال چرت بود با صدایی آرام و شبیه به فریاد که فقط از خواب بپره گفتم : آخه نادون کی تاحالا با شکر لباس شسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای خدا آخه چرا من مگه من چکار کرده بودم

ادمه دارد 


نوشته شده در دوشنبه 88/12/17ساعت 12:19 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر دقیقا چهار سال پیش بود که من از طریق زاهدان به شهر جکیگور رهسپار شدم ،،، واقعا چقدر زود میگذره تو این چهار سال فقط هفده ماهش بهم خیلی سخت گذشت ولی باقیش خیلی راحت بوده ، تاحالا دیدین که بعضیا میگن بهترین خاطرات عمرشون دوران خدمتشون بوده ، ولی من برعکس بدترین دوران عمرم و بدترین خاطرات زندگیم مربوط به دوران خدوتم بوده که فکر نکنم تا آخر عمر یادم بره ، یادمه اوایل هر شب کابوس میدیدم که بهم میگفتن باید یک ماه دیگه خدمت کنی تا بهت کارت بدیم ، مدام تو خواب رنج میکشیدم تا اینکه بیدار میشدم و یه نفس راحت میکشیدم ، البته فقط من اینجوری نبودم ، یه بچه ها که اسمش بهنام بود و دزبان هنگ بود تا چند وقت بهش زنگ میزدیم طبق عادت میگفت : دزبانی بفرمایین

هی جکیگور خدا بگم چیکارت بکنه آخه این چه بلایی بود سر ما آوردی روزی که کارتم را دادن اصلا باورم نمیشد فکر میکردم دارم خواب میبینم آخه کم پیش میومد کسی زنده از اونجا بیرون بیاد

آقا اصلا بیخیال من میخواستم یعتی امروز را جشن بگیرم به مناسبت چهارمیم سالگرد جکیگور رفتنم ، ولی دلم خون بود و نگذاشت از خوبیهای نداشته خدمتم بگم، در پایان طبق قولی که به دوستم دادم عکسی از یک گوسفند جکیگوری که خیلی خوشگل بود را براتون میذارم که فکر نکنین اونجا فقط بز داره

ادامه دارد


نوشته شده در دوشنبه 88/12/10ساعت 12:36 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

آسوده بخوابید دوستان من

روزی که برای همیشه از کنار من میرفتین من ساعتها و روزها غمگین بودم ولی امروز خوشحالم چون قاتل همه شما توسط سربازان گمنام امام زمان(عج) در روز جشن امامت امام زمان (عج) دستگیر شده و انشاالله هرچه زوردتر انتقام شما عزیزان از اون نامرد گرفته میشه

مهدی عامری یادته روزی که رفتی چقدر گریه کردم و این وبلاگ را به مناسبت تداعی خاطرات جکیگور درست کردم که شاید همیشه تو یادم باشی و یادم نره که برای چی 17ماه رفتم خدمت یادم نره برای سربلندی ایران و حفظ ناموس جان خود را تقدیم وطن کردی ولی بدون هیچ وقت فراموشت نمیکنم و خوشحالم که امروز قاتل تو در چنگال قانونه ایکاش بودی و میدیدی امروز کسی که به غیر از تو ده ها نفر را به شهادت رسونده قراره که به هلاکت برسه عبدالمالک نامرد چقدر بخاطر تو ما بی خوابی کشیدیم چقدر به خاطر تو اذیت شدیم فکر نمیکنم توی این دنیا به هر طریقی بشه سزای کارهایی که انجام دادی رو ببینی ولی مطمئینم در آخرت به حسابت رسیده خواهد شد دیدار من و دیگر سربازان سیستان و شهیدان بزرگوار سیستان با توی نامرد به قیامت

به امید روزی که ایران از عدالمالکین پاک شود


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 11:31 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه روز برای ملاقات مرزی به یه مهمون خونه اطراف مرز رفته بودیم ، جاتون خالی نعمت عجیب فراوان بود بعد 7 ماه خدمت تو جکیگور چشممون به جمال گوشت و بره وکباب روشن شد ،‏خوشحال امیدوار منتظر دستور خوردن غذا از مقامات بودیم که بالاخره انتظار به پایان رسید و تدارکات سفره نانار را در 2 اتاق انداخت یکی مخصوص مقامات یکی مخصوص ما ، ما هم خوشحال که کسی بالای سرمون نیست و ....

ولی زهی خیال باطل غذایی که برای ما آوردند یه نوع غذای پاکستانی چرب و تند بود به همراه فلفل سبز که از نظر هیکل 5 برابر فلفل هایی بود که تاحالا دیده بودم ........هی عجب توقع بی جایی گفتم یه غذای توپ میخورم حالا هم طوری نشده هرچی باشه از غذای هنگ خیلی بهتره .

شروع کردیم به بلعیدن غذا به طرز سامورایی در کمتر از چند دقیقه دیگ غذا رخت عذا به تن کرد و خالی خالی شد بعد رفتیم سراغ  رو کم کنی و خوردن فلفل از اونجایی که من تو هیچ زمینه ای کم نمیارم و قبلا هم تو دوراهی جکیگور دیده بودم که طوطی مغازه داره از همین فلفل میخورد به صورت گاوطلب اقدام به خوردن فلفل کردم که هنوز هم که هنوزه زبونم داره میسوزه ، جگرم آتیش گرفت لا مذهب

تصمیم به جبران این سوختگی از طریق خوردن میوه گرفتم ، ظرف میوه را به علت چیدن سفره غذا از جلوی میهمان ها به اتاق دیگه ای برده بودند و یک سرباز رابه عنوان نگهبان به منظور حفظ میوه ها از شر موجودات خطرناکی چون ما اونجا گذاشته بودت که بنده در یک اقدام زیرکانه حواس وی را پرتاب کرده و سینه خشاب خود را که قبلا خالی از خشاب کرده بودم ،پر از موز فرموده و هرچه سریعتر آنجا را ترک گفته و منتظر موقعیت مناسب برای بلعیدن شدم تا اینکه مهمونی تموم شد و مهمونا رفتن که سوار ماشین بشن و ظروف میوه و غذا را به بیرون آوردند که چشمتون روز بد نبینه همچون زلزله زدگان هایتی بر سر ظروف افتادند همه به غیر من ،‏سرهنگ هم گفت : صبر کنین برن بعد یکم شخصیت داشته باشین انگار تاحالا میوه نخوردن از این استوار یاد بگیرین ببینین چقدر با کلاسه

من هم که همیشه حرفهای سرهنگ را قبول داشتم سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم عقب ماشین اسکورت نشستم تو را یه بچه ها از ماشینشون به من میوه هایی که از دخت سینی چیده بود را به قصد فخر فروشی نشون داد بنده هم منتظر نموندم و دست بر سینه خشاب خود برده و موزی در آوردم که چه اشتباهیی کردم و سربازهای دور وبرم را ندیدم ، هیچی دیگه مجبور شدم برای اینکه سرنوشت سینی رو پیدا نکنم دیگران رو هم در غم خودم شریک کنم

ادامه دارد


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/28ساعت 11:38 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر یه تقویم دیواری کوبیده بودیم به دیوار و دونه دونه روزها را خط میزدیم ، لعنتی مگه تموم میشد ، یادمه هر روز هرکی وقت میکرد این کار را انجام میداد ، روز های که من روی تقویم خط میزدم پیش دستی میکردم و فردای اون روز را هم خط میزدم چشمتون روز بد نبینه درست همون روزایی که من پیشاپیش خطشون میزدم  یا درگیری میشد یا یه گشت یا کمین خفن به پستمون میخورد که تا چند روز به اتاق برنمیگشتیم بعد چند روز وقتی باز همه چیز عادی میشد بچه ها میومدن آمار میگرفتن میدیدن آخرین بارمن تقویمو خط زدم کلا دیگه ممنوع شد من تقویم را خط بزنم ...

وای خدای من نمیدونین چه لذتی داره تقویم خط زدن آخه تنها مرحله از زندگیم بود که دوست داشتم زود تموم بشه ولی جون به لب شدم تا اومد تموم بشه

آخرین باری که تقویم خط زدم تقریبا 8اسفند  بود چون فرداش قرار بود برم مرخصی یادم نمیره درخواست مرخصی را گذاشتم رو میز حاجی .............. که یهو فریاد زدند اسلحه بگیرین درگیری شده به همون نام و نشون لغو مرخصی شدیم و از فردای اون روز به مدت دو هفته به کمین رفتم کمینی که هنوز بعد از سه سال وقتی یادم میاد ............

بیچاره مادرم اونروز خبر درگیری و شهادت و گروگان گرفته شدن چندتا از سربازای جکیگور را تو اخبار شنیده بود و فورا زنگ زده بود جکیگور

بچه ها هم بهش گفتن من رفتم چابهار تفریح ‍، اینکار چند روزی تکرار شده بود منم که تو کوه دسترسی به تلفن نداشتم ، این میون مادرو فکر کرده بود من یه بلایی سرم اومده خلاصه بنده خدا کلی حالش بد میشه منم بعد از چند روز تونستم با موبایل یکی از کادریا زنگ بزنم خونه ، بیچاره مادرم .....................

خلاصه بعد از چند روز بالاخره چند تا نیرو آوردن و جای ما را عوض کردن فکرش رو بکنین تواین چند روز ،به قول داداش دوستم که اهل آمله: آخه تو چی یاد گرفتی که میگی تو خدمت خیلی چیزا یاد گرفتم

من جوابش رو ندادم ولی یاد گرفتم که آدما به اندازه ظرفیتشون آزمایش میشن اینکه یه جا خدمت کنی که هر روز ممکنه روز آخرت باشه ، اینکه دوستی رو که امروز کنارته فردا برا همیشه از دستش میدی ، اینکه از گرمای سوزان اونجا باید شبها را تو اتاق کوچیکی که هشت نه تا استوار بودن بدون کولر به صبح برسونی یا اینکه های دیگه که اینجا جای گفتنشون نیست ولی فکر کنم برای پختن یه جوان خام کافی باشه


نوشته شده در دوشنبه 88/11/26ساعت 1:39 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با سلام

آه ه ه ه ه ه ه و صد آه ه ه ه

افسوس و صد افسوس نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت پنجم این ماه درس من تو اراک تموم شد و زندگی تو خوابگاهی که خودمون باید غذا درست میکردیم به پایان رسید . یادش بخیر انگار همین دیروز بود که رفتم برای انتخاب واحد ترم یک

وقتی رفتم به غیر از محمد مرادی کسی را نمیشناخنم ولی کم کم با همه آشنا شدم به طوری که تموم دانشگاه منو میشناختن چه دانشجو و چه استاد تموم دانشجوها با اینکه من همه  اونا رو نمیشناختم منو میشناختن و من رو داش داود خطاب می کردن

یادش بخیر چه قدر غذا سوزوندیم چه کوکو هایی پختم با کاهو با هویج و هرچی که دستم میرسید میرختم تو غذا ، ماکارونی با لوبیا ماکارونی با هویج رانی خیار یادمه این آخری یه قابلمه غذا رو ریختیم تو سطل .....

هی

الان که دارم این خاطره را می نویسم یه حس عجیبی دارم یه حس مبهم که نمی دونم آینده ام چی میشه کار گیرم میاد یا نه با کی قراره ازدواج کنم یا اینکه ارشد قبول میشم و دوباره یه بار دیگه محیط دانشجویی را تجربه میکنم ، باورتون نمیشه خوابگاه اراک را با تموم سختی هاش دوست داشتم لحظه خداحافظی هیچ وقت یادم نمیره یکی از سخت ترین روزهای عمرم بود الان دو شبه که خوابم نمیبره

اونجا ما هر 6 نفر توی یک اتاق بودیم ولی اتاق ما همیشه بیشتر از 6 نفر بودیم همه بچه ها دور هم بودیم از اتاق بغل امیرطالاری و میثم عباسی و بهنام بهرامی و علی عبهری و بهمن خانمحمدی اتاق خودمون میثم ابراهیمی و محمدمرادی و مهدی شمس و سعیدحاجی زاده و محمد جواد رادفر و اون یکی اتاق بغلی نیز مصطفی و جعفر جعفری که پسر عمو بودند مجید مایانی سوزوکی و رضا سیفری و علیرضا پکوک و امید ترابی محمد مطهری وشهاب محمد پور و ایوب باجلان و محسن صاحب دادی و جمال فروزش و محمد نادعلی و سلمان و از طبقه بالا وحیدعدالت و آرین آتابای  و امید نوری همه و همه دوستای خوب من بودم که باعث شدند بهترین خاطرات عمر من به وجود بیاد هیچ وقت فراموشتون نمیکنم دوستای خوبم


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/7ساعت 5:51 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak