سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یادمه یه روز کمک افسر نگهبان بودم ( یکی از وظایف کمک افسر نگهبان اینه که تا صبح بیدار باشه و به نگهبانا سرکشی کنه ) منم نشسته بودم تو دژبانی ساعت هم حدود 0200 بامداد بود که دیدم افسر جانشین که جناب سروان ی بود داره به سمت دژبانی میاد ، بعد از کلی احوال پرسی در کنار ما نشسته و شروع به خوش و بش فرمودیم در همین هنگام جناب سروان شروع تعریف خاطرات 2000 ساله طایفه بزرگشون که اهل آباده شیراز بودن کرد و به ازای هر خاطره یه پاکت سیگار کشیده و دود مبارک را در صورت مبارک تر بنده رها مینمودند ، نمیدونم سیگاره بیخودی بود یا جناب سروان خیلی قوی بود که با هر پک یک نخ سیگار را به درک واصل میفرمودند و از بنده با دود پذیرایی کردند ، سر مبارک بنده هم در اثر دود گرفتگی تبدیل به دیگ بخار گشته بود و دیگه چشمام جناب سروان را دو سه تا میدیدم

و اما بنده هم بیکار ننشسته و در پی راهکاری برای کتر سیگار کشیدن وی بودم که ناگهان جناب سروان به دژبان گفت : پاشو یه چایی بذار ، از اونجایی که گلاب به روتون ما اونجا سیستم ها گرمایشی نداشتیم با یک دستگاه المنت که با شلنگی به برق وصل میشد و درون کتری گذاشته میشد تا چایی درجه یک با آب حاوی ویتامین های ق و م و س (قورباغه و ملخ و سوسک ) درست بشه البته این افزودنی های مجاز خوراکی بعدا تاثیر فراوانی در رشد قد ما داشت ؛ خلاصه جناب سروان چایی را میل فرموده و شروع به تعریف مجدد خاطرات جنگ با چنگیز خان و اسکندرو ... کرد و من بخت برگشته هم همانند موجودی محترم فقط سر مبارک را به نشانه تایید به بالا و پایین حرکت میدادم که ....................

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/10/12ساعت 10:24 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام به همه عزیزان

یادمه یه روز یکی از بچه ها که اسمش مهرعلی بود و من همیشه اون را آبان علی صدا میکردم ، از مرخصی برگشت و از اون کارهای هرگز نکرده انجام داد و سوغاتی با خودش آورد ، مهمترین اونا هم گردوی تازه بود که هنوز پوست سبزش را نکنده بودند . خیلی جالب بود اکثر بچه های اونجا تا حالا ندیده بودند و فکر میکردند نارنگیه ، خلاصه فردا صبح مهر علی یه نایلون از اون گردو ها را برای فرموندمون حاجی... آورد ، گردو ها را تحویل داد و اومد پیش خودم تو اتاق نشست که یه مرتبه یه فریاد عجیبی به گوش رسید که میگفت : استوااااااااااااااار

منم دویدم به سمت اتاق ایشون و گفتم : بله جناب سروان

گفت : تلخه ، بدمزه است اینا دیگه چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/9/10ساعت 10:12 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر انگار همین دیروز بود

یادمه روز بازی دوستانه ایران و کرواسی بود ، ظهرش به ما گفتن آماده بشین باید برین جایی ، ماهم آماده شدیم تا بریم جایی ، بعد از گرفتن اسلحه آماده شدیم و رفتیم نشستیم پشت ماشین مربوطه ،در راه انقده تند می رفت که ساعت من از دستم کنده شده بود و من متوجه نشده بودم فقط تموم فکر و ذکرم این بود که از عقب ماشی پایین نیفتم، بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی به مکان مورد نظر رسیدیم ، گفتند باید کمین بزنیم برای همین به دو گروه تقسیم شدیم من با محسن امانعلی خانی و چندتا دیگه از بچه ها افتادیم توی یک گروه ، بعد بهمون گفتند دراز بکشین ، منم دراز کشیدم ولی بعد از مدتی دیدم هرکی رد میشه برای من دست تکون میده ! خیلی تعجب کردم ، بعد دیدم فرمانده گفت آخه این موجود نخراشیده دیگه چیه با ما فرستادن؟ این که از این کمین بزرگتره همه دارن یبیننش دیگه با خودمون نمیاریمت ، گفتم آخه جناب سروان من چیکار کنم من برای کمینگاه های ایران ساخته نشدم ! خلاصه اون روز دیگه هیچکی از اون طرف رد نشد کاملا لو رفتیم فرمونده هم کلی از دست من ناراحت بود ، بعد از مدتی هم گفت راه بیفتین تا بریم ، همین جا بود که به مزایای قد دومتری خودم برای اولین بار پی بردم، تموم بچه ها هم از من تشکر فراوان کردن گفتن ایشاالله بشی سه متر!

ادمه دارد


نوشته شده در دوشنبه 88/8/25ساعت 9:8 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با سلام خدمت دوستان عزیز

با عرض معذرت به خاطر غیبت طولانی مدت ، بعد از مدت طولانی از اراک برگشتم

بریم سر اصل مطلب

8/8/88

این تاریخ شما رو یاد چی میندازه ؟

یادش بخیر سری قبل که از مشهد اومده بودیم ، یکی از اقوام داشت در مورد این تاریخ صحبت می کرد دلم گرفت گفتم ای کاش کمی دیرتر به مشهد می رفتم تا روز تولد امام هشتم ، مشهد باشم

یادمه روزی که مشهد بودم رفیقم سعید حاجی زاده بهم زنگ زد و گفت چرا رفتی مشهد صبر می کردی آبان ماه می خواهیم از طرف دانشگاه با اتوبوس بریم مشهد ، منم پیش خودم گفتم آره جون خودت منم با اتوبوس میام، ولی به قول یارو گفتنی : امان از قسمت روزسه شنبه 5/8/88 ساعت 18:30با یک دستگاه اتوبوس 302 مخصوص هیتلر خدا نیامرز راهی مشهد مقدس شدیم ، جاتون خالی حدود 3 تا تا خوردم تا توی صندلی اتوبوس جام شد ، در راه هم معنویت خاصی اتوبوس حاکم شده بود به اون نشون که بچه ها شعر های کاملا مذهبی مثل پارسال بهارو کفتر کاکل به سرو چندتا شعر دیگه رو خوندن که ما رو واقعا منقلب فرمودند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/8/23ساعت 6:15 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز

روز دوم در مشهد:

روز دوم من به در اتاق حج قدرت رفتم تا ببینم چه میکنن دیدم به غیر از گز اصفهان سوغات تمام شهرهای ایران را خریداری کرده و میل مینمایند ، بعد ازهمراه شدن بنده در مراشم لمباندن و تمام شدن آذوغه ایشان در کمتر از 5 دقیقه من و حج قدرت و دوست دیگه ای که دوست داشت نامش فاش نشه ماهم برای همین در این سفر نامه وی را اسی پلنگ می خوانیم، راهی حرم مطهر شدیم بعد از زیارت درحرم دوستان تبیانی ، مورچه ، زنبور و مکس2000 و سعیدان(رییس فدراسیون ورزش ) را زیارت فرمودیم البته یه نفر دیگه هم بود که با اسی پلنگ دوست بود و من اسمش یادم رفته ولی هم رشته خودم بود ، خلاصه اون شب به خیر گذشت ما به هتل خویش بازگشتیم و من بزرگترین اشتباه عمرم را مرتکب شدم وبه منظور خواب به اتاق حجی رفتم ، دیدم حجی یه دفتر در آورد باز کردم دیدم به به مو به موی کارهامون را نوشته (داود خطر خندید ، اسی پلنگ آب خورد و ....)  چشمتون روز بعد را نبینه تا صبح حرف زدیم و در نتیجه صبح به مراسم صبحانه نرسیدیم ، بنده هم اگه صبحونه نخورم ، دیگه همه را مثل عسل میبینم تا ظهر گرسنگی کشیدم

خووووووب حالا میریم سر اصل ماجرا اونجا که بودیم با عجیب ترین موجدات خلقت نیز آشنا شدیم راننده ای که از ما هم ورودی گرفت و هم خروجی ، راننده ای که می خواست 4 نفر عقب سوار کنه ، راننده ای که قرار بود ما رو ببره الماس شرق ولی به زور می خواست لب بازار خیام ما رو پیاده کنه ، خلاصه هرچی بگم کم گفتم ، ولی از همه باحال تر روز آخر بود که ما برای گرفتن عکس یادگاری به حرم رفتیم و واسی پلنگ را به خاطر همراه داشتن کیف راه ندادند ، در همین حین دختر بچه ای عروسک به دست به همراه پدرش قصد ورود داشت که راهشون ندادن ، دختر کوچولو هم انتقام ما رو گرفت و از الفاظ رکیک و زیبای خود چند بیتی تقدیم مسئول محترم کردند

این بود سفر نامه 3 روزه داود خطر به مشهد ، البته انشا الله 2 آبان دوباره عازم مشهدیم ، این بار از طرف دانشگاه


نوشته شده در یکشنبه 88/7/26ساعت 9:9 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با عرض معذرت به خاطر غیبت طولانی مدتم ، جاتون خالی رفته بودم به مشهد مقدس ، که این خاطره چکیده ای از سفرنامه ی داود خطر در مشهد میباشد

8/7/88 ما یعنی برو بچ تبیانی توسط یک فروند خپلوف عازم مشهد مقدس شدیم ، هنوز عقربه کوچیکه به اندازه یک دقیقه جلو نرفته بود که آقای محترمی از ماسماسک هواپیما فرمودند کمربند خود را ببندید می خواهیم فرود بیاییم ، البته به انگلیسی هم گفت : دین دین دارین دین نو بین تابین .............. ، ما هم آماده یک فرود ، فرود که چه عرض کنم یک سقوط جانانه شدیم چشمتون روز بعد را نبینه در ارتفاع یک پا و یک وجبی زمین تالاپ نشست که بنده اصلا آب تو دلم تکون نخورد از ترس البته ، خلاصه سقوط یا فرود رسیدیم مشهد

فرودگاه مشهد همون روز :

تو فرودگاه یک دستگاه خانم با گل به استقبال مسافرین آمده بودن که به بنده گل تعارف فرمودند ، منم فکر کردم که خواهر دخترک کبریت فروشه ، ولی بعد فهمیدم گلها مفتانیه ، برای همین ازش گرفتم و رفتیم تو سرویس مربوط به تور نشستیم ، در راه هم هرچی تو اون گل دنبال عسل گشتم نبود که نبود . خلاصه گل بی زبون به غیر از یک ساقه شکسته چیزی ازش نموند ، خلاصه به هتل رسیدیم و خالی شدیم اونجا یک مشکلی مربوط به اتاقها پیش اومده بود که مسئول هتل خواست ضرب المثلات خود را به رخ ما بکشاند و گفت : گره ای که با دست باز میشه چرا با دندون؟

بنده هم که دستی در ضرب المثل و جفنگیات داشتم در جواب گفتم : نخیر آقا درستش اینه : کاری که با دعوا حل میشه چرا با زبون خوش ؟

خدابنده و بلعکس هتلدار مات و مبهوت به من نگاه میکرد و اطرافیان هم حالا نخندین ، هنوز مونده؟ .... بعداز مستقر شدن به دستور یکی از افراد گروه راهی حرم شدیم ، اونجا برادر و داماد گرامی را دعوت به گرفتن عکس کردم ، هنوز دو سه تا عکس نگرفته بودیم که احساس کردم یک چیز نرم پر شکلی داره روی سرم می خوره ، روی مبارک را برگر دوندم دیدم به به لو رفتیم ، ایشون هم با انگشت اشاره یکی موند به آخر تابلویی رو به من نشون دادن و گفتن اونجا چی نوشته ؟ بنده هم خونسردیم را حفظ کرده و گفتم اونجا ؟ کفشداری 12 ، چطور ؟ گم شدین ؟ آون آقا فرمودن : اه اینجوریه خوب بگو ببینم اینجا چی نوشته ؟ بنده هم مجبور به گفتن حقیقت شدم و ایشون هم با احترام ما را به بیرون هدایت فرمودند

اون شب موقع شام هنگام پایین رفتن از پله ها شروع کردم به بد گفتن از هتل دارها و مسئولین تورها و غیره که دیدم دستی زد سر شانه بنده و گفت : جو نگیرتت عمو جون چی داری میگی

بنده هم رو برگردانده و دیدم به به مسئول هتل همون که چند دقیقه پیش اذیتش کرده بودم ، گفتم خیلی مخلصیم ، عجب آدمای زحمتکشی هستین شما هتل دارها، خلاصه نگاه عجیب و عاقل اندر سفیه به ما فرمودند و رفتند ، خدا به خیر بگذرونه با این زبون بی حساب کتاب ما که آخر سر سبز مبارک ما را به باد میده

ادمه دارد


نوشته شده در یکشنبه 88/7/12ساعت 6:2 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

برای شروع خاطره لازمه که یه استوار که تازه به جمع ما اضافه شده بود را خدمتون معرفی کنم ، سجاد اسماعیلی اهل دلیجان خیلی مشکوک ، همه اش توی لاک خودش بود از شلوغی و خندیدن خوشش نمیومد زیاد با کسی گرم نمی گرفت و شبا مثل جنین می خوابید ، آره دیگه فکر کنم اگه به خودش هم میگفتی خودش را معرفی کنه این طور نمی تونست ، خلاصه اون دربه دربه عنوان جایگزین به جکیگور اومده بود ، اونم جانشین محمد تقی قبادیان البته خودش هم چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و یه پارتی متشخص کارش را درست کرد و اون را به شهر خودش برد، لازمه که این را اضافه کنم از تموم هم پایه خدمتی هایی که با هم به هنگ رفتیم و حدود 10 نفر بودیم فقط من و مهر علی و سید مجتبی تا روز آخر خدمتمون توی جکیگور بودیم و بقیه با استفاده از بند( پ) از جکیگور را ترک کردند، ما هم که به غیر از خدا هیچ کس را نداشتیم .

واما میریم سراغ خاطره :

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 88/6/29ساعت 12:5 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اول از همه سلام و عرض پوزش به خاطر غیبت طولانی که نه ولی چند روزه ام

به 2 دلیل چند روزی نبودم یکی ایراد پیدا کردن سیستم محترم و دیگری هم انشاالله که هیچ وقت قسمت هیچ یک از شما ها نشه

خوب میریم سر اصل ماجرا:

اوایل خدمت بود و من و احمدرضا دیگه حسابی خسته شده بودیم برای همین تصمیم گرفتیم بریم دوراهی جکیگور و یک رادیو ضبط بخریم ، ولی چون اول خدمت بودیم خیلی می ترسیدیم که موقع برگشت دژبان جلوی ما را نگیره  برای همین تو فکر این بودیم که نقشه ای پیدا کنیم که دیدیم به به ، عجب نقشه ای امربر سرهنگ هم اومده بود دوراهی ، ما هم چون اون پایه بالا بود و به خاطر اینکه امربر سرهنگ بود دژبان نمی گشتش تصمیم گرفتیم ضبط را بدیم به اون تا برامون بیاره ، اون هم که دو تا راه بیشتر نداشت یا اینکه با زبون خوش قبول کنه یا اینکه بله دیگه یا اینکه قبول کنه دیگه ، ضبط را به همراه چند تا کاست از ما گرفت و به راه افتاد ، ما هم بعد از خرید لوازم مورد نیاز به سمت هنگ راه افتادیم

در هنگ :

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/6/24ساعت 10:12 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه روز که به کمین رفته بودیم و غذای کافی هم با خودمون نبرده بودیم ، حتی پتو و لباس گرم هم با خودمون نبرده بودیم به طوری که شبها از سرما خوابمون نمیبرد ( اون موقع اسفند ماه بود با اینکه روزها خیلی گرم بود ولی شبها هم خیلی سرد بود ) مجبور بودیم بریم لاستیک و چوب و هرچی که می شد آتش زد پیدا کنیم و باهاش خودمون را گرم کنیم یه روز یه بچه کوچولو با بزش داشت از کنارمون رد می شد که یه سرباز که اهل مشهد بود از بزه خوشش اومد و شروع کرد به نوازش اون ، همه چی داشت خوب پیش میرفت که سرباز نادان یه گاز محکم از گوش بز محترم گرفت و ایشون هم به روی خود نیاورده و با چرخشی 180 درجه ای هیکل اون سرباز و دوستاش و متاسفانه گونی نون ما را خیس فرمودند  ، خلاصه انقدر عصبانی شده بودم که حد نداشت ، سرباز فضول آخه تو چیکار به بز داری الان دیگه همین یه مقدار نونی هم که داشتیم از بین رفت ، مجبور شدیم نون ها را دور بریزم  ، ولی چند روز بیشتر دوام نیاوردیم ، چون آذوقه ی زیادی نداشتیم ، یا بهتره بگم دیگه غذایی برامون نمونده بود فرض را بر این گذاشتیم که ادرار بز تا 50 سالگی پاک است و دوباره اون گونی را آوردیم ولی اون نون ها برای یه روزمون بیشتر نبود باز دوباره فردای اون روز مجبور شدیم به خوردن کنار و دیگر علفی جات رو بیاریم ، دوستایی که داشتن میرفتن چابهار با دیدن من از ماشین پیاده میشدن و کلی میخندیدن آخه من هم لاغر شده بودم وهم سیاه ، حدود یکی دو هفته هم حموم نرفته بودیم صورتمون هم اصلاح نکرده بودم ، می دونم تصورش براتون سخته ولی هیچ فرقی با سطل زباله نداشتم ، سیاه و خوش بو ، اگه چند روز دیگه اونجا می موندیم دیگه از اینکه هستم دیوانه تر میشدم

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 11:47 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

روز 10 تیر 85 من از مرخصی به هنگ برگشتم ، خیلی دوست داشتم تا 19 تیر خونه باشم آخه روز تولدم بود ولی چه کنم که مرخصیم تمدید نشد با دلی پرغم راهی جکیگور شدم ، اتفاقا همون زمان بازیهای جام جهانی هم بود برای همین بلافاصله پس از رسیدن به جکیگور با بچه ها تصمیم به خرید یک دستگاه تلویزیون کردیم که تلخی تولد در جکیگور یه جوری جبران بشه و حداقل بازیهای فوتبال را تماشا کنم ، همه چیز داشت خوب پیش میرفت که....

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/6/14ساعت 8:30 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak